روایت یک قهرمان؛ سربازی که جانش را به ‌خاطر نجات همکارش از دست داد

روح‌الله طاهری
روایت یک قهرمان؛ سربازی که جانش را به ‌خاطر نجات همکارش از دست داد

«فرهاد! فرهاد! نجاتم بده»؛ صدای سربازی ا‌ست که از میان دندانه‌های سیم‌ خاردار هم‌رزم خود را برای نجات جانش فرا می‌خواند. فرهاد، در میان دود و آتش جنگ، سرگرم نبرد با تروریستانی است که به ریاست دهم امنیت ملی حمله کرده‌اند.
فرهاد راجی، سیزده ‌سال پیش به خاطر تنگ‌دستی، شغل معلمی را رها می‌کند و وارد امنیت ملی می‌شود. طولی نمی‌کشد که با قمر‌گل، دانش‌آموز صنف هشتم مکتب، نامزد میشود و پس از دو سال باهم ازدواج می‌کنند. قمر‌گل به درس‌های خود ادامه می‌دهد و در رشته‌ی ادبیات دری سند فوق بکلوریا را از دانشگاه بدخشان به دست می‌آورد. اکنون، ثمره‌ی زندگی مشترک ‌آن‌ها سه دختر به‌نام‌های: «زمزمه»، «فاطمه» و «وکیله» است.
در یکی از روزهای بهاری ۱۳۹۵، قمر‌گل دختر یک ماهه‌ی خود (وکیله) را از گهواره بلند می‌کند، در کنار دختران دیگرش (زمزمه و فاطمه) می‌نشیند و به اخباری که با عنوان «تازه» روی صفحه‌ی تلویزیون نمایان می‌شود، چشم می‌دوزد. خبرنگار جوانی گزارش از رویداد یک حمله‌ی انتحاری بر ریاست دهم امنیت ملی را می‌دهد. قمر‌گل با شنیدن «ریاست دهم»، در حالی‌ که شعله‌های ترس و وحشت وجودش را می‌سوزاند، تمام هوش و حواس خود را جمع می‌کند و به شماره‌ی فرهاد – که سرباز آن ریاست است -، تماس می‌گیرد؛ اما هیچ تماسی، او را به صدای شوهرش نمی‌رساند.
یک روز بعد، موتری از نوع سراچه به رنگ خاکستری که از کابل رسیده‌ بود، در منطقه‌ی سرغلان (نام محلی در ولسوالی شهید بدخشان) می‌ایستد. دو خانم بازوان قمر‌گل را که همچون شاخچه‌ی شکست‌های بیحس شده است، می‌گیرند و به سوی خانه‌ی خسرش انتقال می‌دهند.
«زمزمه»‌ی چهارساله را کاکایش، پیام‌الدین، از موتر پایین می‌کند و در آغوش می‌گیرد. زمزمه، با کنجکاوی کودکانه‌اش می‌پرسد: «کاکا!‌ چرا اشکت می‌ریزه؟» پیام‌الدین پلک‌هایش را روی هم می‌فشارد، طوری‌که اشک‌هایش چونان قطره‌های باران روی گونه‌های کبودش می‌لولند و در حالی که بغض گلویش را می‌فشارد، به سختی لبخندی روی لبانش نقش می‌بندد و می‌گوید: «جان کاکایش، چشمایم درد می‌کنه». زمزمه، نگاهش را از کاکایش بر می‌کَند و رو به اهالی قشلاق می‌گوید: «خی چشمایی تمام کسایی که اینجه اس، درد می‌کنه»؟
دو ساعت قبل از آن، مادر فرهاد سراسیمه و هراسناک به خانه رسیده بود و با صدای بغض‌آلود به پیام‌الدین که فرزند کوچکش می‌شود، گفته بود: «به فرهاد زنگ بزن، میگه که او از ناحیه‌ی سر…». پیام‌الدین در حالی‌که اشک در چشمانش حلقه زده است، ابروان تیره‌اش را به هم نزدیک می‌کند، دست به شقیقه‌اش می‌گیرد و می‌گوید: «د آن لحظه، مادرم گپش را تکمیل نکد و از هوش رفت؛ یانی نه تانست بگویه پسرش زخمی شده».
پیام‌الدین که تا هنوز با همچون صحنه‌ای مواجه نشده بود، به پدر خود، محمدرسول، زنگ می‌زند؛ اما به یک‌بارگی بغضش می‌ترکد، تلفن را از گوشش پایین می‌آورد و با صدای بلند ناله می‌کند. او می‌گوید: «وقتی‌که به پدرم زنگ زدم، گریه می‌کد، فهمیدم که بلایی سر برادرم آمده».


چند ساعت بعد، برخی از دوستان محمدرسول از فیض‌آباد به قشلاق می‌رسند و برای مادر، پدر، خانم، دختران کوچک و برادران و خواهران فرهاد، کادویی که با پرچم کشور پوشانده‌شده است، سوغات می‌آورند. اهالی قشلاق به استقبال آن‌ها که گویا مسافری از راه رسیده باشد، جمع می‌شوند. مسافر هم رسیده است؛ اما با این تفاوت که به جای خوش‌آمدگویی و خوشحالی، با صدای «لا اله الا الله، محمدالرسول‌الله» به سوی خانه‌ی محمدرسول بدرقه‌ می‌شود.

فرهاد که در «کاکه‌گی» و عیاری زبان‌زد عام و خاص بود، برای نجات هم‌رزمش که از میان دندانه‌های سیم ‌خاردار صدایش می‌کرد، شتاب‌زده به بیرون می‌پَرَد. می‌رود و دست دوستش را می‌گیرد؛ اما دستی از آن‌سوی دیوار بر ماشه‌ی کلاشینکوف حرکت می‌کند و تنها دو گلوله برای زمین‌زدن دنیای قمرگل و سه دخترش کفایت می‌کند.
در آن‌ حمله‌ی انتحاری، افزون بر فرهاد و دوستش، ۶۴ تن کشته و ۳۲۰ تن دیگر زخمی شدهاند. پیش از این نیز گروه طالبان و دیگر گروه‌های تروریستی حملاتی را بر ریاست‌های امنیتی ملی انجام داده اند. مرگبار ترین حمله طالبان بر ریاست امنیت ملی ولایت سمنگان در ۲۳ سرطان سال جاری بود که در اثر آن ۱۱ تن کشته و بیش از ۶۰ تن دیگر که شامل زنان و کودکان بودند، زخمی شدند.
از میان دختران فرهاد، «زمزمه»ی هشتساله (دختر ارشد قمرگل) بیشتر از خواهرانش پدر را به یاد دارد. او بعد از گفتن چند کلمه‌‌ای، اشک‌ از چشمانش سرازیر می‌شود و نمی‌تواند جملاتش را تکمیل کند. در حالی‌که به دستان کوچکش نگاه می‌کند، می‌گوید: «د او روز، پدرم می‌خواست برایم عروسک بیارد؛ ولی…» بغض گلویش نمی‌گذارد بگوید طالبان نگذاشت پدرش برای او عروسک بخرد.
با گریه‌ی زمزمه، از چشمان قمرگل و پیام‌الدین نیز اشک سرازیر می‌شود. فاطمه که دختر دومی قمرگل است، با نگاهی به اهالی خانه می‌گوید: «مه تنها شهادت پدرم ره بیاد دارم». او در زمانی که طالبان بر ساختمان ریاست دهم امنیت ملی، حمله کردند و سینه‌ای پدرش را شکافتند، تنها دو سال داشت.
قمرگل، آهی می‌کشد و می‌گوید: «فرهاد می‌خواست یک شغل خوب برایم بگیره؛ اما طالبان خودش رَ از مه گرفت». او بعد از کشته‌شدن شوهر با برادر شوهر خود ازدواج کرده است. قمرگل دستی بر سر دختر خردش می‌کشد و می‌گوید: «برای این که دخترایم بیسرپرست نشوند، با پیام‌الدین ازدواج کدم».
خانوادهی فرهاد از دولت شکایت دارند و میگویند: حکومت هیچ‌گونه همکاری مالی با ما نکرده است، حتا معاش و امتیازات تقاعدی فرهاد را که یک افسر در رجال برجسته بود، به ما نداده است. پیام‌الدین می‌گوید: برادرم فرهاد، نه سال در نظام خدمت کرد؛ اما بعد از مرگش حکومت یک افغانی هم به خانم و فرزندانش همکاری نکرد.
دختران فرهاد و قمرگل، آرزوهای بزرگی دارند؛ زمزمه دوست دارد در آینده داکتر شود و افراد فقیر را رایگان تداوی کند؛ فاطمه می‌خواهد قاری شود و سر قبر پدرش قرآن بخواند و همین طور وکیله دوست دارد در آینده معلم شود؛ چون پدرش قبل از پیوستن به صفوف نیروهای امنیتی معلم بوده است. او همچنان میگوید اگر پدرش به معلمی‌اش ادامه می‌داد، شاید حالا زنده بود.