شلاقی که زندگی ظریفه را گرفت

معصومه عرفان
شلاقی که زندگی ظریفه را گرفت

سرش را هر طرف می‌چرخاند و برای لحظه‌ای از حرکت بازماند و به گوشه‌ای خیره شده بود. بی‌توجه به اطرافش با انگشتان دستش بازی می‌کرد و هر بار که کسی کنارش می‌رفت خود را جمع می‌کرد. انگار می‌ترسید و از همه هراس داشت.
پیر شده بود و حدوداً ۶۰ سال عمر داشت. پوست صورتش چروکیده شده بود و چین‌های دستان و صورتش به حدی بود که حتا نمی‌شد، شمرد. دهانش بازمانده بود و آب دهانش از گوشه‌ی لبش آهسته جریان پیدا کرده بود. وقتی پسرش بنا به پاک کردن آب دهانش کرد دستش را پس زد و خود را در پناه دیوار گرفت. «هیچ‌کس را یادش نمانده است. تمام عمر، پدرم محافظتش کرد حالا ما پسرهایش مجبور هستیم تا مواظبش باشیم. از همان روز که این بلا سرش آمده حافظه‌اش به‌کلی رفته و مشکلات عصبی پیدا کرده.» این حرف‌ها را از زبان پسرش میرویس می‌شنیدم که پس از فوت پدرش حالا سرپرست و بزرگ خانواده‌اش شده است.
در حالی‌که از شدت عصبانیت دستانش را به هم می‌فشرد می‌گفت: «خدا خانه‌شان را خراب کند، ببین که چی کرد با مادرم و هزاران مردم دیگر. ای حکومت که به نام حکومت اسلامی آمده بودند تا حالا ما را راحت نگذاشته است.»
مادر میرویس ظریفه نام دارد، قبل از این‌که این‌گونه زمین‌گیر شود، زیبا و باوقار بوده؛ اما پس‌ازآن روز هم زیبایی‌اش را از دست داده و هم خانواده و اقوامش را. حتا خاطرات خوشی که با همسرش داشته نیز به یادش نمانده و دنیایش تاریک شده است.
ظریفه مادر سه پسر و دو دختر است که حالا همه صاحب خانواده شده‌اند و برای خودشان کسی هستند. پس‌ازآن حادثه، همسرش به‌تنهایی سه پسر و دو دخترش را بزرگ می‌کند و از ظریفه نیز نگه‌داری می‌کند. گاهی همه‌ی بستگانش با کنایه می‌گفتند که باید زن دیگری بگیرد؛ اما او با عشق ظریفه در حالی‌که سال‌ها بیمار بوده زندگی می‌کند. حالا همسرش مرده است و حتا ظریفه نمی‌داند که شوهری داشته و چه زمانی مرده است.
ظریفه و همسرش یحیا، بدون در نظرداشت مسایل قومی و نژادی با همدیگر ازدواج می‌کنند، ظریفه از قوم تاجیک و یحیا از قوم هزاره. وقتی عاشق همدیگر می‌شوند، مرزهای قومیت دریده می‌شود و عشق آتشین‌شان هر دو را به هم پیوند می‌زند. وقتی خانواده‌های‌شان مخالفت می‌کنند، شب در حالی‌که تاریکی همه‌ی نقاط شهر غزنی را گرفته بود و ستاره‌ها چشمک‌زنان می‌تابید، یحیا دست ظریفه را می‌گیرد و به سمت کابل فرار می‌کنند.
کابل نیز در آن روزها خبرساز بود و شور و هیجان همه‌جا را گرفته بود. تمام نقاط شهر چه در رستورانت و چه در مجالس، خبر کودتای داوود خان به گوش می‌رسید. ظریفه و یحیا ازدواج کردند و خانه‌ای را در نزدیکی منطقه‌ی کارته سخی کرایه کردند.
هر روز عاشقانه‌تر زندگی می‌کردند و خبرها نیز یکی پس از دیگری بیشتر می‌شد تا این‌که پس از چند سال جنگ داخلی، خبری همه‌جا پیچید؛ حکومت جدیدی به نام حکومت اسلامی به‌وجود آمد و ارگ را به نام «امارت اسلامی» نام نهادند.
با آغاز خبرهای کوتاه و بلند درباره حکومت اسلامی، ظریفه آخرین فرزند خود را که دختر بود به دنیا می‌آورد و یحیا برای اولین بار او را به نام سمانه صدا می‌کند.
حکومت اسلامی به وجود آمده بود و قوانین سخت‌گیرانه‎‌اش همه را بیشتر از جنگ خسته کرده بود. میرویس آن روزها را به‌خوبی به‌یاد دارد. او تقریباً ۱۶ ساله بود که حکومت طالبان را تجربه کرد و اولین شلاقی که بر سر مادرش فرود آمد به‌خوبی دیده بود. میرویس سرش خمیده بود و در حالی‌که با انگشتانش بازی می‌کرد از روزی می‌گفت که پس‌ازآن زندگی را برای‌شان تلخ کرد و دیگر هرگز خنده‌ها و زیبایی مادرش را ندید.
بهار بود و هوا گرم. پس از خبری که یحیا در خانه می‌گوید که کار جدیدی گرفته و برای خوردن شیرینی‌اش همه را به بیرون می‌برد تا این خبر خوش را با همدیگر جشن بگیرند.
رستورانت فامیلی هزار و یک‌شب در کارته سخی آن روز میزبان خانواده‌ یحیا می‌شود و وقتی همه با خوشحالی غذا را می‌خورند، در حین خوردن، یحیا می‌گوید که پس از این‌که کارش بهتر شد از این خانه کوچ کرده و به خانه‌ای بهتر و با امکانات بیشتر کوچ خواهند کرد.
پس از خوردن غذا، یحیا همه را به خوردن آب‌میوه دعوت می‌کند. «همه رفته بودیم جوس بخوریم. برای ما پدرم جوس‌های متفاوت خرید. آن لحظه را هیچ‌وقت یادم نمی‌رود. تازه مادرم جوس را برداشته بود تا از زیر چادری‌اش بخورد که ناگهان سربازان طالب رسیدند و با شلاق آن‌قدر زدند که مادرم بیهوش شد و پس‌ازآن دیگر نه حافظه‌اش سر جایش آمد و نه سلامتی روانی‌اش خوب شد.»
ظریفه یکی از صدها قربانی‌ طالبان است که تاریخ شاهد آن است. اکنون ظریفه پیر شده، مادر کلان شده؛ اما چیزی را به یاد ندارد. نه عشق یحیا را و نه توانست که به‌خوبی برای فرزندانش مادری کند. ظریفه هنوز به نقطه‌ای نامعلوم خیره بود و وقتی میرویس جلوتر رفت او را هرگز به یاد نمی‌آورد و هر بار می‌گفت: «شما کی هستین بروید گم شوید.»