
کاظم جمشیدی، در بهار ۱۳۹۷، برای پیوستن به پولیس ملی، نامنویسی میکند. زمانی که از مرکز جلبوجذب پولیس برایش تماس میگیرند، با ممانعت نسیمه- خانمش- روبهرو میشود؛ اما کاظم در تصمیم اش جدی است؛ با سماجت و شوقی که برای این کار دارد، کسی مانعش شده نمیتواند.
کاظم به نسیمه میگوید که با رفتنش به پولیس ملی، هم وضعیت معیشتی شان بهتر خواهد شد و هم به سربازی که کاری مورد علاقه اش است، میرسد. «میروم به پولیس که هم خرماست و هم ثواب.» نسیمه خاموش میمانند و او به سربازی میرود.
از آنروز، دوسال و هفت ماه میگذرد، صدای نسیمه گرفته است؛ میگوید که حال خوشی ندارم. در اطرافش، دختر ۱۸ ماهه اش- سعیده -، این سو و آن سو میدود. نسیمه، چشم به قاب عکسی دوخته که بلندتر از دروازه آویزان شده است؛ سرش را به نشانی حسرت تکان میدهد و پس از آن، به نیما –پسربزرگترش- میگوید: «بچیم عکس پدرته، در اونجه بند کدی؟»
نیما که در چهارراهی پنجصد فامیلی، دنبالم آمده بود، با حرف مادرش سکوت میکند. با دیدن عکس پدر، نیما نیز رنگ میبازد و برای چندثانیه روی عکس پدرش بیحرکت میماند. لحظهای را به یاد میآورم که نیما با دوچرخه اش کنارم ایستاد، در حینی که خنده بر لب داشت، گفت: «سوار شو که برویم.» ، هر دو زدیم زیرخنده. تعارف نیما، شوخی بود؛ شوخیای که در آن لحظه، در گفتوگوهای دوستانه را میان ما باز کرد. از چهارراهی تا خانه، با خندهها و حرفهای نیما بدرقه شدم؛ اما اکنون نیما حرفی نمیزند، سکوت میکند؛ سکوتی که از گفتن میترسد؛ حرفهایی از پدر، از رفتن و برنگشتنش، از تابوتی که درونش هیچی نبود و… سکوت نیما حرفهایی دارد که به گفتهی نسیمه، گوششینوایی برایش نیست.
کاظم در دورهی سربازی اش، در کابل و ولسوالیهای آن بوده است. در ۱۷رمضان سال روان، یکی از همرزمانش به کاظم تماس میگیرد و میگوید باید به چوک ارغنده به یک ماموریت بروند. در چوک ارغنده، گروه تروریستی طالبان بر پاسگاههای ارتش حمله کرده اند، کاظم و همرزمان ارتشی اش، به فرمان فرمانده، در رزمایش دفاع فعال میجنگند. این نبرد، هفت روز به درازا میکشد. نسیمه، میگوید: «او به مه نگفت که جنگ اس، میترسید زهرترک نشم.»
در شب ۲۴ رمضان، نسیمه به کاظم زنگ میزند، پس از تماسهای پیهم، کاظم شتابزده گوشی را بلند میکند، تلاش میکند که صدای جنگ و آتش از گوشی نگذرد؛ اما نسیمه میفهمد که آنها در جنگ استند. کاظم با یک گفتوگوهای کوتاه که میگوید دو نفر زخمی شده و جنگ پایان یافته، تماس را قطع میکند. نسیمه، حرف شوهرش را باور نمیکند و میگوید: «صدای فیر میآمد، در این ملک جنگ به ای آسانی ختم نمیشه.» نسیمه تا صبح خوابش نمیبرد.
نسیمه، صبح دوباره شمارهی شوهرش را میگیرد؛ اما از کاظم خبری نیست. نسیمه از این که ناامید میشود، با دلهرهای سوی خانهی یکی از وابستگان شوهرش میرود؛ اما هیچ خبر امیدبخشی از آنها نمیشنود و بر میگردد. جنگ همین است، به گفتهی نسیمه، زمانی که یکی از نزدیکان آدم در جنگ است، انسان میتواند به بدترین اتفاقها فکر کند.
ساعتی میگذرد، یکی از نزدیکان کاظم، به خانهی نسیمه میآید و چیزهایی به او میگوید، نسیمه درلحظه جیغ میزند و به درون خانه میدود. «شویت زخمی شده. ده شفاخانهی سهصد بستر اس.»
نیسمه دستپاچه با نیما به سوی شفاخانه میروند.
نسمیه، بغضش را میخورد: «کاش تنها زخمی میشد، کاش تنها مرمی میخورد، نه! چگونه بریت بگویم.» او نمیتواند از آنچه بر شوهرش آمده بود، بگوید. همینلحظه است که نیما که کنارم نشسته است به گریه میافتد؛ گریهای که هرلحظه بلندتر و بنلدتر میشود.
نسیمه به سکوتش ادامه میدهد، جرأت ندارم که بپرسم چه بلایی سر شوهرش آمده است، بغضاش را میخورد، از سعیده میخواهد ما را تنها بگذارد و ادامه میدهد.
در ۲۴ رمضان امسال، کاظم در چوک ارغنده، ساعت نه شب از درون تانگ پهرهداری میکند، روز تا شب در کنار همرزمانش در برابر گروه طالبان جنگیده است.
تماسی از نسیمه باعث میشود که کاظم لحظههایی را به زندگی امیدوار شود و دل آن تانک جنگی با شمارهی خانمش زنگ میخورد، گوشی را جواب میدهد و دقیقهای را با خانمش حرفهای رد و بدل میکنند. پس از آنکه تماس پایان مییابد، هاوانگی که به گفتهی نسیمه از سوی طالبان شلیک میشود و به تانگی که در آن کاظم نشسته است، برخورد میکند. کاظم با تانگ یکجا میسوزد.
نسیمه، در شفاخانهای پولیس میفهمد که شوهرش کشته شده است. زمانی که داکترها نمیگذارند، جسد شوهرش را ببیند، از هوش میرود: «چشمایم را باز کدم که در داخل خانه افتادگی ام.»
باشندگان و وابستگانش، جسد کاظم را به ولسوالی بگرام کابل- محل اصلی زندگی اش- انتقال میدهند. در کشورهای اسلامی مثل افغانستان رسم است که جسد را میشوید و سپس تشییع میکند؛ اما کاظم را نمیشوید و سوی قبرستان حرکت میدهد. تا این دم، نسیمه هر بار به هوش میآمد، میخواست شوهرش را ببیند؛ اما کسی موافقت نمیکرد، سر انجام: «برادر شوهرم گفت بانین که خانمش ببیند، رفتم و دیدم.»
زمانیکه نسیمه را در کنار تابوت میبرند، همهی کسانی که در آنجا بودند، اشک میریزند. نسیمه، پس از آنکه چوب تابوت را میکشد، با آه و نالهای که از گلویش بر قبرستانی بگرام میپیچد، از هوش میرود؛ نالهای که صدای گریههای دیگران را نیز با خود همرا میکند. نسیمه میبیند که در داخل تابوت هیچی نیست، دقت میکند: «دیدم چیزی از شویم نمانده بود، فقط دو تکه خاکستر، مثل زغال!»
خاکستر کاظم سرباز پولیس ملی کشور را به خاک میسپارند و به مرکز شهر بر میگردند.
نیما و دیگر فرزندان کاظم را نمیگذارند که جسد پدرشان را ببینند. نیما میگوید: «حسرت دیدار پدر به دلم مانده.» او دوست دارد دیگر جنگ در وطن نباشد، تا بتواند درس بخواند و از این طریق برای مادر و خواهر و برادرانش خدمت کند.
حالا، نسیمه با پنج کودکش و با هفده سال خاطرات مشترک با کاظم در خانهی کراییای در خیرخانه زندگی میکند. او، نگران آیندهی فرزندانش است و میگوید: «هیچ راهی برایم نمانده، نمیدانم چطو شکم اولادایم را سیر کنم.»