
به عکسهای سیاهوسفید سیما نگاه میکردم، دختری لاغراندام و زیبا با چشمان بزرگ و موهای پرپشت که آهسته به روی شانههایش افتاده بود، در آن عکسها گاه تنها دیده میشد و گاه در جمع پسرانی که با مدل قدیمی شلوارهای گشاد و پیراهنهای گلدار پوشیده بودند. چیزی از سیما نمیدانستم؛ اما وقتی به عکسهایش نگاه میکردم، بیشتر دختری را میدیدم که پرشور و سرشار از مهربانی و رویاهای بزرگ بود. وسط اتاقی-مادرش اتاق سیما میگفت-نشسته بودم. دیوارهای قدیمی و رنگ رو رفته با فرشی که با گلهای مختلف تزیین شده بود. طرف چپ قفسهی کتاب بود، قفسه تا بینهایت پر بود از کتابهای مختلف.
وقتی نزدیکتر رفتم، کتابهای شعر و رمان یک طرف چیده شده بود و کتابهای هنر و فلسفه طرف دیگر. مثنوی معنوی را در بالاترین نقطهی قفسه کتابش گذاشته بود، انگار آن را بیشتر میخواند، ورقههایش نازک و کلماتش رنگ رفته دیده میشد. طرف دیگر اتاقش پر بود از عکسهای نویسندگان و رهبران بزرگ دنیا، عکسهای سیاهوسفیدی که به زیبایی اتاق سیما افزوده بود.
با دیدن عکسها و کتابها، احساس میکردم بیشتر درباره سیما میدانم و انتظار داشتم تا حالا میبود و میتوانست کتابهایش را ورق بزند. مادرش به دیوار تکیه داده بود و اشکش بیوقفه گونههایش را میشست، خواستم جلوتر بروم و درباره سیما بدانم که خودش شروع به حرف زدن کرد.
سیما ترابی متولد سال ۱۳۴۱ و در کابل به دنیا آمده بود. اولین بار در کابل نه کابل امروزی بلکه کابل قدیم به مکتب رفته بود و خواندن را آموخته بود. سیما، شهرگشتی را با پدرش-سرور ترابی- به پل باغ عمومی و اطراف دریای کابل که آن زمانها آب صاف و روانی داشت و به باغ بالا رفته برای آیسکریم خوردن میرفته است.
چندین سال میگذرد و سیما مکتب را به پایان میرساند و وارد دانشگاه کابل میشود، پدرش اهل شعر بود و مدرک لیسانس خود را از رشتهی الهیات از ایران گرفته بود. اکنون که سیما بزرگتر شده بود، با پدر بحثهای ادبی شبانه میکرد و از دانشگاه سخن میگفت. دوران جوانی و رویاهای بیحد و مرز سیما با روی کار آمدن جمهوری خلق عجین شده بود از آنجایی که سیما، اهل ادبیات و شعر بود، در فضای بستهی آن دوران، خود را در بیراههای میدید که عبور از آن گاهی برایش ناممکن بوده است؛ اما سیما دختر راکد ماندن و درجا زدن نبود. باید راه میرفت، باید عبور میکرد.
مادر سیما پیر شده. نبود نازدانه دختر و همسرش او را از پای انداخته و قامتش را خم کرده است. پیری و زهیری تاب و توانش را ربوده و بهسختی میتواند ایستاد شود. حالا با پسرش یاسین، در همان خانهی قدیمی در محلهی دهبوری زندگی میکند. به گفتهی خودش تمام دیوارها و خشت خشت این خانه بوی سیما و پدرش را میدهد که نمیتواند ترک کند.
هنوز اتاق سیما را با کتاب و خاطراتش نگه داشته و در این روزهای پرآشوب، تنها دلخوشیاش دیدن عکسهای سیاهوسفید سیما است.
چشمم به گوشهای از قفسهی کتابها میخورد، کتابچههای کهنه و خاک خوردهای که به نظر میرسید یادداشتهای روزانهی سیما باشد. میخواستم بخوانم؛ اما آیا سیما از این کار راضی بود؟ آیا او میخواست تا دست به این کتابچههایش بزنم؟ آیا او از مردمش و کشورش راضی بود؟ پس از کلنجار با خودم جرأت نتوانستم کتابچه را باز کنم و تنها اولین سطرش را توانستم بخوانم: «کاش اینجا جای بهتری برای زندگی میبود.» دستم را پس کشیدم و به مادرش خیره شدم. هنوز اشک میریخت. پدر سیما در یک نهاد خارجی کار میکرد و یکشب نمیدانم چه اتفاق افتاده بود، ارتش دولت آمده بودند و او را از خانه بردند و چند روز گم شده بود. خانواده هرچه به دنبالش گشته بودند، او را نمییابند. تا اینکه روزی جنازهاش را آوردند و به تمام همسایهها گفتند که این خانواده خائن است و سزای خیانت به رییسجمهور اینگونه است.
مادر سیما دستانش را درهم میفشرد و با صدای بلند گریه میکرد، انگار سینهاش گنجایش گریههایش را نداشت به فرش چنگ میزد و میخواست خود را آرام کند؛ اما انگار اتفاقی نمیافتاد.
در همان سالها پس از کشته شدن حفیظالله امین، ببرک کارمل به قدرت رسید و حکومتش را آغاز کرد. سیما پس از پدرش با هیچکسی حرف نمیزد و شب و روز در اتاقی که حالا من و مادرش نشسته بودیم، مینشست و مینوشت. «مالوم نبود چی نوشته میکنه، هر دفه که میرفتم ورقا ره پت میکد و همرای مه هم بسیار کم گپ میزد.» سیما پسازاینکه پدرش را به جرم جاسوس بودن از دست میدهد، کابل برایش گورستانی میشود که تحمل آن برایش آسان نبوده است.
فضای خفقانآور شهر با دولتی که نفس کشیدن را نیز برایشان حرام کرده بود. او حاضر بوده دست به هر کاری بزند تغییری بهوجود بیاورد. او در گروهی فعالیت میکرد که درون دانشگاه درست شده بود و بیشتر در آن گروه کتاب میخواندند و درباره شعرها نظر میدادند؛ اما پس از چند ماهی که احساس میکنند در مقابل دولت برای مردم باید کاری انجام دهند، شروع به فعالیتهای پنهانی بر ضد دولت کردند. «سیما هر شب دیر خانه میامد و وقتی هم که میامد، با پریشانی و دل نارامی زود به اتاق خود میرفت.» سیما شامل یک گروه کوچک ۶ نفری دانشگاهی بود که بیشتر فعالیتهای آنها، نوشتهها و گپوگفتهای ضد دولتی بود. او تنها دختر آن گروه بود و هدفشان روشن کردن ذهن مردم و چارهجستن برای رهایی از دست حکومت آن زمان بود.
آنها روزها شبنامه مینوشتند و شبها درون خانه مردم میانداختند و با آغاز روز مردم با خواندن شبنامهها بیشتر میترسیدند و گاه بسیاری از مردم ناخوانده آنها را پنهان میکردند یا میسوختاندند که مشکلی برای آنها و خانوادهشان به وجود نیاید. «یکشب سیما سراسیمه آمد و گفت که من باید از کابل بروم.
ترسیده بودم و نمیدانستم چهکار کنم. وسایلش را جمع کرده بود که یکباره دروازه به صدا درآمد و ارتش وارد خانه شد، مانند شبی که پدرش را برده بود سیما را نیز با خود بردند هرقدر بهپای شان افتادم که کاری نکرده است؛ اما به حرفم گوش ندادند و با قنداق تفنگ به سرم زدند که تا صبح بیهوش مانده بودم.» صبح همان روز سیما و دو پسر از دوستانش را دستگیر کرده بودند و در روز ۶ جدی که کمکم برف میبارید و در سال ۱۳۶۲ دوستان سیما را با برق کشتند و سیما را از سر کوه آرتل در حالیکه دستانش را با موهایش بسته بود به پایین انداختند و جسمش را تکهتکه کردند تا عبرت برای دیگر فعالین مردمی باشد.
چند نفر از دوستان دیگرش موفق به فرار شدند و برای چند مدت به کشور ایران رفتند؛ اما چندین نفر دیگر را از مسیر راه دستگیر کرده و کشتند. وقتی مادر سیما این جملهها را به زبان میآورد، من نگاهم به گلهای قالین دوخته شده بود- شاید تاب دیدن صورت پژمرده مادر سیما را نداشتم- و احساس میکردم که سیما، آن دختر شجاع هنوز زنده است. مادرش اینگونه از او حرف میزد؛ اما سیما، دختر پر شر و شور آن دورانها مرده بود. حالا فقط چند عکس سیاهوسفیدی از سیما مانده که همسایه و همصحبت مادر پیر و رنجورش شده است.