صدای عبدالصابر از پشت تلفن خسته و آهسته به گوشم میآید. او حق دارد چنین غمگین باشد؛ از مرگ ناگهانی برادر جوانش در یک رویداد تروریستی بیشتر از ۱۳ روز نمیگذرد.
به گفتهی عبدالصابر، پس از مرگ برادرش نذیر، تمام خانه از غم پر شده؛ مثل این که همهی اعضای خانوادهی او به افسردگی شدیدی مبتلا شده باشند. کسی را با کسی میل سخن گفتن نیست. اگر با شروع روز یکی دو نفر به دنبال کار میروند بیشتر به این خاطر است که چرخ روزگار را بگذرانند و نانی برای خوردن به خانه بیاورند، نه این که به امید آیندههای بهتر سرگرم کار باشند.
سخن کوتاه این که، خنده از لبان تک تک اعضای خانواده کوچیده و همه گوشهگیر شده اند. مرگ هرچه باشد، نابودی است. مرگ انسان نابودی انسان و نابودی خوشیهای خانوادهی میرنده است. همانطور که هیچ کسی پس از مرگ زنده نمیشود؛ هیچ فامیلی هم پس از ازدستدادن عضو خانواده اش به حالت عادی بر نخواهد گشت.
خانوادهی نذیر یکی از همین خانوادهها است. عبدالصابر آهسته و با بغض برایم جریان ازدستدادن برادرش را میگوید.
نذیر هر روز پیش از خوردن صبحانه به آموزشگاه میرفت و تا ساعت هشت به خانه بر میگشت و صبحانه را با فامیلش میخورد. در خانه نیز فامیل تا آمدن او منتظر مینشستند.
صبح روز چهار شنبه، ۱۹ میزان امسال، در یکی از دقیقههای ۷ ونیم – ۸ صبح صدای انفجاری از محدودهی حوزهی چهارم امنیتی شهرکابل به گوش میرسد. همه وحشت میکنند؛ در این میان عبدالصابر کنترل تلویزیون را با سراسیمگی پیدا کرده اخبار را دنبال میکند، تا از چگونگی انفجار اطلاع یابد. در خبرهای تازه، میشنود: «در ساحهی کمپنی انفجار شده.» خبرها جزئیات بیشتر نمیدهد. در خانه همه ترسیده اند؛ اما نه به این خاطر که نگران نذیر باشند؛ بلکه به این خاطر که این انفجار چه تعدادی از مردم محل را به کام مرگ فرستاده باشد.
چیزی نگذشته که تلفن عبدالصابر زنگ میخورد، صدای پشت تلفن، از عبدالصابر میپرسد: «شما برادر مریض استید؟» عبدالصابر اصلا نمیداند، چه بگوید؛ برادر او که مریض نبود! او اصلا در مورد زخمیشدن برادرش در این انفجار نیندیشیده است. صابر کمی مکث میکند و فکر زخمیشدن برادرش نذیر به ذهنش میرسد، سریع میپرسد: «د کدام شفاخانه بیایم؟» شفاخانهی الحیاط در چهار راهی گلسرخ جای است که او باید سریع خود را آنجا برساند.
نذیر با دو دوست و همصنفی دیگرش آنروز در راه برگشت به خانه بوده اند که در نزدیکی آنها انفجار میشود و به جای خانه آنها را به شفاخانه میفرستد. از آن سه نفر، نذیر و مجتبا جان میدهند و تنها یکی از آنها زنده میماند. عبدالصابر آه عمیقی میکشد و گفتههای آن دوست نذیر را که از انفجار نجات یافته برایم قصه میکند.
نذیر با دو دوستش در راه برگشت به خانه، از نانوایی سر راه شان یک نان روغنی گرفته و هر سه با کتاب و کتابچه در دست، قصه کرده و نان خورده، از کنار جاده میرفتند. نان هنوز تمام نشده که کاروان حامل امرالله صالح، معاون نخست ریاستجمهوری از جاده رد میشود. هیچکسی از دوستان نذیر به فکر مرگ و انفجار نیست. آنها توجه چندانی هم به موترهای کاروان امرالله صالح نمیکنند که ناگهان انفجاری با شدت خیلی زیاد رخ میدهد. سه دوست که از کنارهی جاده میرفتند، آنطرفتر میافتند. دوست نذیر چیزی از نذیر و مجتبا نمیداند. خودش پس از آنکه اندکی به خود میآید سرش را بلند کرده اطرافش را میبیند.
فریادهای انسانهای نیمسوخته، چرهخورده، دود و آتش انفجار و موترهایی که شیشه ندارند، به چشم میخورد. چشم دوست نذیر به فردی میافتد که از دور با اشاره به او میگوید، تکان نخورد و همانجا بخوابد. او همان کار را میکند، تا آمبولانس به ساحه میرسد و آنها را به شفاخانه انتقال میدهد.
عبدالصابر زود خود را به شفاخانهی الحیاط میرساند. سه داکتر نزدیک تخت نذیر ایستاده و با هم حرف میزنند. نذیر روی چپرکت شفاخانه بیهوش افتاده و تیوپ اکسیجن به دهن و بینی اش وصل است. او بر علاوهی زخمبرداشتن از ناحیهی سر، از پا و شکم نیز زخم خورده و سوختگی هم دارد. نظر داکتران شفاخانه الحیاط این است که نذیر باید در شفاخانهی ایمیرجنسی درمان شود.
عبدالصابر، مامایش و یکی دیگر از برادرانش، در آمبولانسی با نذیر به طرف ایمرجنسی حرکت میکنند.
وقتی از عبدالصابر میپرسم، «برادر تان بعد از انفجار به هوش آمد؟»، میگوید: «در راه که به طرف ایمرجنسی میرفتیم، یک وقت متوجه شدم که نذیر همرای دست چپ کوشش میکنه اکسیجن ر از بینی و دهنش دور کنه. به برادرم گفتم که نزدیک بیایه و هردوی ما، دستای نذیر ر محکم گرفتیم تا ای کار ر نکنه.»
در شفاخانهی ایمرجنسی عبدالصابر هر لحظه تلاش میکند، پیش برادرش برود؛ اما کسی به او اجازه نمیدهد. هر بار که تلاش میکند، برایش گفته میشود: «داکترا پیش بیدرت است.» روز از نیمه میگذرد؛ اما عبدالصابر نمیتواند برادرش را ببیند. دیروقت بعد از ظهر، یکی از کارمندان شفاخانه به عبدالصابر میگوید: «یک فوتی داریم، شما بیایید.» او با آن که با سراسیمگی تمام به طرف داخل قدم بر میدارد، هنوز امیدوار است که شخص فوتشده، نذیر ۲۲ساله نباشد.
نذیر در طول ۲۲ سال عمر خود، ۱۲ سال مکتب خوانده بود و این دومین سالش بود که در دانشگاه «پیام» رشتهی حقوق را میخواند. او در کنار درسهایش حدود شش سال میشد که فوتبال بازی میکرد و عضو تیم فوتبال جوانان پامیر بود. نذیر خوی و خصلت آرام داشت، با آنکه کمتر حرف میزد؛ اما صمیمیت خوبی با دوستانش داشت. او با تمام خوبیهایش قربانی حملهی تروریستها بر کاروان حامل امرالله شده بود.
پسرعمهی عبدالصابر با اسرار زیاد، با عبدالصابر داخل میرود تا ببیند آیا شخص فوتشده، نذیر است یا نه. عبدالصابر که جسد برادر خود را میبیند؛ اصلا نمیخواهد باور کند. او میگوید: «احساس کدم سست و بیشیمه شدم. هیچ نمیفامیدوم چه کنم.»
آنها نذیر را با تمام آرزوهایش به خاک میسپارند و کوه اندوه را به خانه میآورند.
وقتی از عبدالصابر در مورد صلح میپرسم، میگوید: «آمدن صلح باورکدنش سخت است که ده افغانستان بیایه.» او یک خواست مهم دارد؛ این که قاتلان برادرش به مجازات برسند. هرچند عبدالصابر تقریبا به آمدن صلح باورمند نیست؛ اما میگوید، صلحی که من میخواهم این است که هرکسی در فضای آن، با عصاب آرم، پیشانی باز و امید دیدار دوبارهی دوستان و اعضای فامیلش، دنبال کار و زندگی اش برود.