
پایان ستون زاکرآباد فرا رسید. میخواستم چیزهای زیادی را مطرح کنم و به یکسری از مفاهیم خاص برسم. شاید خوب نیست چنین ادعایی بکنم اما تا جایی که من پیش رفتم، فیسبوک از یک ابزار سطحی به یک ابزار کنترلگر تغییر ماهیت میدهد و اگر آنچه در این ستون پرداخته شد، بازخوانی شود، میتواند به کمک شما خوانندگان عزیز ابعاد بیشتری بهخود بگیرد و ادعای مرا برجسته کند.
مشخص است که هدف هرگز آنچنانی که میخواستم به دست نیامده اما احساس میکنم جدا از هدف نهایی، چیزهایی مشخص شد که اگر خود نتوانست هدف را تقویت کند، زمینههایی برای بررسی دوباره فراهم کرد.
من به مفهوم زندگی با سایه واقعیت- شکلی از زندگی که جهان مثل افلاطونی را یادآور میشود- پرداختم. این پایه موضوعاتی بود که در این ستون راجع به آنها نوشتم؛ کلیت زندگی در زاکرآباد، استوار بر اندیشه افلاطونی جهان مثل است. سوژه پیشین، آن بخش از هستی که قابلدرک نیست و باید با سوژه پسین، آن بخش از هستی که تابع وجود پیشین است، به آن رسید و فهمید، یک بحث فلسفی است. بحثی که نگرش فلسفی قبل از کسی به نام کانت را، بر خود استوار کرده بود.
نکته اینجا است که واقعیت برای ما، مایانی که در شبکههای اجتماعی فعالیت میکنیم، همان واقعیت پیش از کانت است. واقعیتی که نمیتواند ما را به کنشگری برساند. ریخت و ساخت شبکههای اجتماعی، بازسازیای از جهانی است که در نگرش فلسفه کلاسیک وجود داشت. در این نگرش، همهچیز دارای یکسری از پیشفرضها است. پیشفرضهایی که برای فهمیدن آنچه اکنون بر ما واقع شده، باید سراغ آنها را بگیریم. اگر نظر به مباحث شرح شده در فضای اجتماعی رسانههای آنلاین پیش برویم، هر چیزی بیرون از جهان آنلاین، یک صورت کامل از خود دارد. صورتی که باید آن را بفهمیم تا بهوسیلهی آن، درک فهم اکنون را پیدا کنیم.
در نگرش کانت اینگونه نیست. کانت، اشاره به پدیدار شدن و سپس فهم چگونگی پدیدار شدن میکند؛ یعنی اگر بتوانیم تأثیر یک شی فینفسه را بر خود بفهمیم و پیدا کنیم که این تأثیر را چگونه بر ما گذاشته تا درک خاصی از خود را بر ما تحمیل کند، آن شی بهعنوان یک پدیده، شناسایی شده است. یک پدیده، همان چیزی است که ما از آن احساس میکنیم اما مهم این است که بفهمیم، چگونه آن احساس را بر ما گذاشته است. این احساس میتواند دایره کاربردی، زمینههای خیالی و همه را در بر بگیرد ولی چیزی نیست که بهکلی خارج از ما، کسانی که آن را احساس میکنیم، باشد.
در شبکههای اجتماعی، واقعیت اینگونه موردبررسی قرار نمیگیرد. در شبکههای اجتماعی، هنوز هم پیشفرضها حاکمیت دارد؛ میتوان گفت، آگاهی ما از اجتماع بهواسطه شبکههای اجتماعی، آگاهی مدرن نیست و هنوز اسیر نگرشهای کلاسیک به جهان است.
چرا اینگونه است و چرا جهانی که در شبکههای اجتماعی تجربهاش میکنیم بیش از هر چیزی مشابه با غار افلاطونی است؟ واضح است؛ زیرا واقعیت در غار افلاطونی بیرون از خود غار است و آنچه در آن میبینیم فقط سایههای واقعیت است. این یعنی، ما در پی واقعیت باید رخت سفر ببندیم و بهجایی برویم که اصالت در آن قرار دارد. وقتی شبکههای اجتماعی، این شباهت را بازسازی میکند، هر نوع فعالیت را از سوی کاربر، فاقد اصالت و عقلانیت جلوه داده، زمینهساز فاصله از عمل و درک لازم از آن میشود.
ما با کار در شبکهی اجتماعی، چیزهایی را یاد میگیریم که از واقعیت اجتماعی دورمان میکند. این دوری، یعنی بیگانگی از خود، عمل و آنچه که ما میسازیم اما به نفع دیگران تمام میشود.
بازیوارسازی، یکی دیگر از مفاهیمی که در زاکرآباد به آن پرداخته شد، نشان میداد که برای ماندن در شبکههای اجتماعی و عادت به آن، چه ترفندهایی به کار برده شده است. این ترفندها، تولیدگر اطلاعات بودند؛ یعنی هر یک از سرگرمیها یا ابزار نرمی که در اختیار ما برای ارتباط برقرار کردن، گذاشته شده، هدفی برای حرف کشیدن دارد؛ حرف کشیدن راجع به هر چیزی که «در ذهنمان میگذرد».
تفتیش عقاید در شبکههای اجتماعی مبدل به بازجویی شده است؛ یعنی تفتیش اطلاعات نه صرفاً باورهای دینی و سیاسی. همهی اینها، ما را از واقعیت دور نگه میدارد و نمیگذارد، پدیدههای اجتماعی را آنگونه که با آنها در ارتباط هستیم درک کنیم. فاصله از واقعیت، چگونگی تأثیرپذیری، احساسات و عواطفی را که با برخورد به یک اتفاق در ما ایجاد میشود، ناممکن میسازد.
من، زندگی در زاکرآباد را بهمثابهی جهانی باورمند به عقاید فلسفی کلاسیک و دور از عصری میدانم که انسان میخواهد، جهانش را تغییر بدهد. به باور من، در شبکههای اجتماعی که بیشتر اطلاعاتی هستند، جهان تفسیر میشود و بیشتر کسانی برجسته هستند که دست به تحلیلگری و ازایندست حرفها زدهاند.
اگر مارکس میگوید، زمان تفسیر جهان گذشته است و باید در مورد تغییر آن فکر کرد، نیچه میگوید صاحب ما مرده است و دیگر خود بهتنهایی با جهان روبهرو هستم و در ادبیات و نشانهشناسی، رولان بارت از مرگ مؤلف سخن میگوید، هیچ نیست مگر تأکید بر مرگ پیشفرضها و جهان پیشین. ما پسینیان، ما کسانی که دیگر تکیهای به پیشفرضها نداریم و با چیزی که روبهرو میشویم نظر به واقعیت زیستی خود و آن تأثیری که متحمل میشویم، آن را درک میکنیم، انسان عصر خود هستیم؛ انسان کامل که در جنگ با کلیشههای جهان پیشین است و میخواهد آن را تغییر بدهد.
موفقیت و عدم موفقیت در چنین جنگی بستگی به شیوهی برخورد ما با پیشفرضها دارد؛ اینک باز هم با عناصرسازنده درک فلسفی کلاسیک مواجه هستم اما نه برای سر سپردن بلکه برای تغییر آن. ژیل دلوز میگوید؛ کار فلسفه مفهومسازی است و ما میتوانیم با ساختن مفاهیم دست به فلسفهورزی بزنیم.
این یعنی چه؟ یعنی، ما سازنده هستیم حتا در فلسفهورزی نه تفسیرگر چیزی! مفاهیمی که یک فیلسوف میسازد، ماشینهایی است که در زیربنای فکری اجتماع، از جهان دیگر و جهان برتر آمده است. همان جهان مثل که ما را ناقص و فهممان را از واقعیت غیرممکن میداند ولی دلوز، میگوید، ما میتوانیم مفاهیمی را که با آن فکر میکنیم با دیگر مفاهیم موجود بسازیم. حرف بزرگی است و بیانگر جدایی از نگرش کلاسیک به جهان؛ زیرا دیگر آن زیربناهای فکری، نابود میشوند و به دست ما ساخته خواهند شد.
ستون زاکرآباد چیزی جز این نمیخواست بگوید؛ اینکه شبکههای اجتماعی، غارهای افلاطونیاند و درگیری با آن، داد زدن در آن، اعتراض در آن و… در آن، عملی دور از واقعیت و دور از درک واقعیت است. شبکههای اجتماعی، ساختاری دارند که نمیگذارند چنان یک ابر انسان دلکنده از خالقش، سر از غار درآورد و زردشتوار به سراغ شهر و آدمها رفت.