
بیست و پنجم حمل سال ۱۳۸۰، اولین روزی بود که به عنوان دانشجو وارد دانشگاه کابل شدم. حدود ساعت ده و نیم، مردی میانسال با ظاهری نامرتب وارد صنف شد و خود را مولوی خالد عمر، استاد درس سیرتالنبی معرفی کرد.
در زمان طالبان، از هر نه مضمون درسی، هفت مضمون آن مربوط درسهای دینی بود. طالبان می خواستند در دوران دانشگاه همه را از نو مسلمان کنند. مضامین مختلفی که فرصت نشد آنها را بخوانیم و بدانیم چه چیز جدید و مفیدی برای دانشجویانی داشت که پیش از آن نیز، بخشی از دورهی مکتب را به خاطر سیستم ضعیف آموزشی به بیهودگی سپری کرده بودند.
مولوی خالد عمر، میگفت که از کندهار است و پس از سه سال حضور در خط اول جبهات مختلف، امتیاز استادی در دانشگاه کابل را به دست آورده است. دستار (لنگی) بزرگش، به شیوهی کندهاری دور سرش پیچانده شده بود. پیراهن و تنبان سفیدی به تن داشت و روی آن، واسکت خرمایی رنگی پوشیده بود. ترکیب دامن نسبتا بلند، چپلک سادهی پلاستیکی و ظاهر نامرتب مولوی خالد، باعث میشد تا در نگاه اول شبیه ملنگها دیده شود.
سخنانش را با بیان حدیثی شروع کرد که دقیق به خاطر ندارم. از سه سالی گفت که در خط نخست جنگ بوده و جهاد کرده است. بر حسب اتفاق در اولین ردیف صنف نشسته بودم. تازه از روستا به کابل آمده بودم و استفادهی اجباری از لنگی بسیار آزار دهنده بود. نه آنکه با لنگی مخالف باشم، فقط به دلیل این که موهایم به گذاشتن یک شی اضافی و سنگین برای ساعتها عادت نداشت. سرم به شدت خارش میگرفت و من یک دست به سر و دست دیگر در قلم، منتظر بودم تا بشنوم، مولوی خالد عمر، برای ما از سیرتالنبی چه میگوید.
پیش از این که به صنف بیایم، برای پیچاندن لنگی، بسیار اذیت شدم. یادم است که هفت بار لنگیام را دور سرم پیچاندم؛ اما هربار در آخر خراب می شد. لنگی را به هر نحوی بود پیچاندم. در صحن حویلی دانشگاه، لنگیام به شاخهی پایین آمدهی درخت گیر کرد و باعث شد تا دوباره به هم بریزد. بعد از اینکه تلاش نیم ساعتهام برای بستن لنگی نتیجه نداد، یکی از دانشجویانی که از پکتیکا آمده بود، در پیچاندن لنگی کمکم کرد. آنروز من شیکترین لنگی کل زندگیام را پوشیده بودم؛ لنگیای که به سبک کندهاری بسته شده بود.
به گوش استاد رسیده بود که کسی به ثقافت اسلامی توهین کرده و او در جستجوی یافتن آن شخص بود. دقیق بهخاطر دارم که میگفت: «توبه نعوذ بالله، یک بی شرف، یک بیوجدان، یک بچهای که معلوم است از مادر و پدر خطا بوده، به ثقافت اسلامی گفته است کثافت اسلامی.»
او بعد از مکثی با دست چپاش گوشهی واسکتاش را بالا گرفته و گفت که به سی جز قران قسم خورده است آن بچهی کافر را پیدا کرده، و سی مرمی را به جگرش شلیک کند. زیر واسکتاش یک تفنگچهی میکارف روسی آویزان بود. مولوی خالد بعد از گفتن این جملات صنف را ختم کرد. آن روز اولین و آخرین روزی بود که در زمان طالبان به دانشگاه رفتم.
راوی: سلمان
پینوشت: مطالب درجشده در این ستون، برگرفته از روایتهای مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطهی طالبان در افغانستان گذراندهاند و خاطراتشان را با روزنامهی صبح کابل شریک کردهاند. خاطراتتان را با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطراتتان استیم.