
نویسنده: سلیمان شینواری
به دیدار پيرمردی رفتم که سرد و گرم روزگار را فراوان چشیده و میگوید؛ غم و اندوهی که در زندگی متحمل شده، باعث شده است تا حتا از زندگی نیز دلسرد شود. آدم خان نام دارد. بالا و پایین روزگار، زودتر از آنچه باید، پیر و فرتوتش کرده است. آدم خان اصالتا از ولسوالی تگاب ولایت کاپیسا است؛ اما بیشتر از بیست و دو سال است که در کمپ مهاجرین تگاب در ولسوالی بهسود ولایت ننگرهار روزگار میگذراند.
جستجوی او، ما را به خانهای کهنه و کاهگِلی در پسکوچههای بهسود کشاند. مردی جوان در را باز کرده و با رویی گشاده از ما استقبال کرد. با راهنمایی او، به مهمانخانهای رسیدیم که با فرشهای کهنه پوشانده شده بود و چندین تخت فرسوده، روی آن چیده شده بود. آدم خان روی یکی از تختها نشسته بود و به متکای تا شده در زیر آرنجش تکیه زده بود. با دیدن ما، از جا برخواسته و بعد از رد و بدل شدن جملات رایج سلام و احوالپرسی، دعوت کرد تا روی تخت و در کنارش بنشینم.
رفته بودم تا خاطراتش از دوران طالبان را بشنوم؛ وقتی از او خواستم تا برایم از دوران طالبان بگوید، سکوت کرد و چشمهایش را به نقطهی نامعلومی در روبهرویش دوخت. بعد از چند لحظه، سکوتش را شکست و گفت: «تو پیش خود خواد گفتی که چُپ شدم چون چیزی به یادم نمیایه، ولی قصهای است که نمیفامم کدامش ر بگویم. از کجا شروع کنم.» پیرمرد آه سردی کشید و ادامه داد: «او روزا هیچ وقت فراموشم نمیشه. همیشه مثل سایه همرایم است.»
آدم خان، در یکی از روستاهای ولسوالی تگاب، در کنار همسر و فرزندانش زندگی خوب و خوشی را میگذراند. او از زندگیاش راضی بود. خانوادهاش را داشت و خانهای که سرپناه آنها بود. باغهای آدم خان از درختهای انار و تاکهای پربار انگور پر بود. او نیز مانند بسیاری از افرادیکه در روستاها زندگی میکنند، در کنار زراعت و نگهداری از باغهایش، به دامداری نیز مشغول بود. آدم خان میگوید که تمام سرمایه و اندوختهی یک عمر زندگیاش را در یک چشم به هم زدن از دست داده است.
چندین روز بود که جنگ و درگیری میان طالبان و نیروهای تحت امر احمد شاه مسعود به روستای آدم خان رسیده بود. آن روز با گذشت هر لحظه، درگیری میان دو طرف شدیدتر میشد. آدم خان میگوید که فرزندانش را در اتاقها پنهان کرده بود تا از باران مرمیها و راکتها در امان بمانند؛ اما برخورد چندین گلولهی سنگین و بزرگ به دیوار خانهاش باعث خراب شدن دیوار شد. آدم خان برای حفظ جان خانوادهاش، آنها را از خانه خارج کرد تا به نقطهی امنتری بروند. آدم خان هنوز از قریه خیلی دور نشده بود که تصمیم به برگشت گرفت. او میگوید: «دلم به مالهایم سوخت که پس رفتم. ما یک سر و کله برآمدیم؛ بزها و گوسفندهای بیزبانم به ریسمان بسته بودن.»
وقتی آدم خان به خانه رسید، خانهاش در آتش میسوخت. او داسی را پیدا کرده و ریسمان حیوانات را برید تا فرار کنند. وقتی برای آخرین بار وارد خانهاش شد، صدای جیغهای یکی از فرزندانش او را متوجه گوشهای از خانهاش کرد که پسر بچهی خردسالش را در خود جا داده بود. آنها در جریان فرار از خانه، یکی از فرزندانشان را فراموش کرده بودند.
آنها بعد از چند روز به ننگرهار رفته و در کمپ مهاجرین ساکن شدند. او میگوید که یکی از دوستانشان، چندین روز بعد از آن ماجرا، به آنها از سوختن تمام دارایی آدم خان اطلاع داده است. آدم خان تا امروز، دیگر به آن خانه و آن روستا سر نزده است.
پسر بچهای که آن روز در میان خانهی نیمه سوخته، از وحشت فریاد میکشید همان مرد جوانی بود که در را به رویمان گشوده بود و از ما پذیرایی میکرد. رد سوختگیهای آنروز هنوز هم روی صورت و دستهای او خودنمایی میکند.
پینوشت: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصههای مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطهی حکومت طالبان در افغانستان گذراندهاند که با روزنامهی صبح کابل شریک کردهاند. خاطراتتان را از طریق ایمیل و یا صفحهی فیسبوک روزنامهی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطراتتان استیم.