نه ساله بود و در جامعهای که مرد بودن برتری بود و هنوز هم است، پسرک از همان نه سالگی تمرین مرد بودن میکرد. محرم مادرش بود و مرد خانه؛ جوازی برای خروج مادرش از خانه به هر دلیلی، رفتن به خانهی یک دوست و یا حتا خرید دو کیلو کچالو. او باید میبود تا مادرش میتوانست به سادهترین کارها رسیدگی کند.
شانه به شانهی مادرش، به بازار رفته بود. منطقهای شلوغ و پر ازدحام به نام ساحهی لیلامی در هرات. مرکز خرید بود و مادر و پسر، برای خرید تکهی پرده، تشک و تکیه به آنجا رفته بودند.
بعد از گذشت چند ساعت و تکمیل شدن لیست خرید، مصطفا و مادرش، در حالیکه خریطههای سنگین حاوی تکههای خریداری شده دستهای کوچک مصطفا را خسته کرده بود، راهی خانه شدند.
دکانداران در حال آماده کردن غذای چاشتشان بودند و دیگهایی که روی اجاقکهای روسی در راهروی مقابل هر دکان، در حال جوش خوردن بود، خبر از به نیمه رسیدن روز و نزدیک شدن چاشت میداد.
قبل از ترک بازار، مصطفا و مادرش نیز، مانند بسیاری از افراد حاضر در بازار، برای تماشای صحنهی درگیری لفظی بین نیروهای امر به معروف و سه زن برقعپوش، توقف کردند.
دو تن از آن زنان، با یکدیگر و بدون محرم مرد به بازار آمده بودند و زن سومی، کسی بود که تنها خانه را ترک کرده بود. آن سه زن، مستحق تنبیه بودند و البته، تنبیهی در ملاء عام تا درس عبرتی باشد برای دیگران.
آن سه زن را آوردند و نشاندند وسط میدان. مردی از ماموران امر به معروف، چوب تازهای از درخت کند و به زدن ضربه به پشت و شانهی زنان شروع کرد. نوبت زن سومی بود. زنی که هیچ همراهی نداشت. با فرود آمدن هر ضربهی چوب تر روی بدنش، صدای ناله و فریاد زن بلند میشد؛ اما گویا دلی قصد به رحم آمدن نداشت.
ضربهها یکی پس از دیگری فرود میآمدند و در آخر، چوب شکست. با شکسته شدن چوب، زن که گویا از فرط خشم و عصبانیت حس میکرد دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، از جا برخاست و با حرکتی سریع، یکی از دیگهای بخار در حال جوش را، از مقابل یکی از دکانها برداشت. گویا تمام توانیای را که جسته و گریخته از زیر ضربههای چوب برای خود نگهداشته بود، در آن لحظه به دستهایش بخشیده بود تا دیگ بخار را هرچه محکمتر به سر مامور امر به معروفی که تا چند لحظه پیش زن را تنبیه میکرد فرود بیاورد.
دیگ بخار به سر مرد بیهوش شد. با اصابت ضربه و به زمین افتادن مرد، نظم بازار به هم ریخت. ماموران حاضر در میدان، بعد از قرار دادن بدن بیهوش مرد در داتسن، بر سر زن ریختند و شروع به لتوکوب او کردند.
مصطفا که در آن لحظه سراسر بهت، وحشت و ترس بود، در وصف آن لحظات میگوید که آن اتفاق، با جزئیات و موبهمو در ذهنش ثبت شده است و آن تصویر، برای او قابل فراموش شدن نیست. تصویر زنی برقع پوشی که در دفاع از خود، مامور طالبان را در چندقدمی قرارگاهشان و در میانهی بازار، با ضربهی قدرتمند بیهوش کرده بود. مشتها و لگدها از هر طرف روی زن فرود میآمد. برقعش به گوشهای افتاده بود و بدن نیمهجانش را، بعد از لتوکوب فراوان، به داتسن انتقال دادند.
مصطفا، سنگینی خریطهها را از یاد برده بود و بندهای انگشتش رو به بیحسی و کرختی بود. او غرق تماشای زنی بود که در مقابل چشمان مردان و زنان بیشمار حاضر در بازار، بیرحمانه لتوکوب شد و مادرش، در جریان افزایش کش و گیر، مادرانه از مرد کوچک نُهسالهاش مراقبت میکرد و او را عقب میکشید.
پینوشت۱: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصههای مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطهی طالبان در افغانستان گذراندهاند و خاطراتشان را با روزنامهی صبح کابل شریک کردهاند. خاطراتتان را از طریق ایمیل و یا صفحهی فیسبوک روزنامهی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطراتتان استیم.