آرام و سربهزیر، کنار مادرش نشستهاست و به گلهایی که روی فرشِ هموار شده در اتاق نمناک خانهیشان جا خوش کرده، چشم دوخته است. پرمینه هفت سال بیشتر ندارد. او به همراه مادرش وژمه و چهار خواهر قد و نیم قدش در خانهای اجارهای زندگی میکنند.
وژمه، قسمتی از صورتش را با چادر بزرگ و سرمهای رنگش پوشانده است؛ اما اندوه نشسته در چشمهایش، به تنهایی گویای قسمت زیادی از رنجی است که برده است.
وژمه، همسر نورمحمد، یکتن از سربازان اردوی ملی افغانستان است که دو سال قبل، توسط طالبان به بیرحمانهترین شکل ممکن کشته شده است.
از یکی از قریههای ولسوالی اچین ولایت ننگرهار استند؛ اما دست روزگار آنها را به جلالآباد کشانده است. او میگوید: «پدر اولادهايم سرباز بود؛ وظيفهاش در کابل بود.» بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد: «نانآور خانهی ما بود. معاش شوهرم کم بود؛ اما روز ما تیر میشد. سایهاش د سر مه و اولادهایم بود؛ خوش بودیم.»
قصه ولی برای وژمه و فرزندانش اینگونه ادامه نیافت. نورمحمد، هر سه ماه یکبار برای دیدن خانوادهاش از کابل به ننگرهار میرفت. آخرین باری که کابل را به مقصد ننگرهار ترک کرد، هرگز به خانه نرسید. آن روز طالبان در میانهی راه، نور محمد را، دستگیر کردند. برادرشوهر وژمه و فرزندانش به تعقیب آنها رفتند. بعد از زد و خورد فراوان، برادرشوهر وژمه زخمی شد و طالبان نور محمد را با خود بردند.
وژمه و خانوادهاش چهار ماه را در انتظار خبری از نور محمد بودند. آنها به جز اینکه او در اسارت طالبان است، خبر دیگری نداشتند و امید خود را برای آزاد شدنش نیز از دست داده بودند.
وژمه بغض میکند و میگوید: «چند ماه گذشت. هیچ سر و درک از او معلوم نبود. اولاایم هر روز گریه میکدن. بعد از چند ماه یک نفر آمد و گفت که د قریهی ما یک جسد است که گردنش بریده شده و سرش روی سینهاش است.»
وژمه بعد از شنیدن این خبر، خانهاش را ترک میکند و به سمت درهای که آن قریه در آن قرار دارد حرکت میکند. وژمه با پای برهنه به سمت دره میدود و مردان خانوادهی همسرش به تعقیب او به سمت دره در حرکتاند. وژمه میگوید که در میانهی راه، وقتی به سمت دره میدوید تمام وجودش آرزو میکرد آن جنازه متعلق به شریک زندگیاش نباشد. او در حالیکه کنترلی روی اشکهایش ندارد میگوید: «یکباره نفهمیدم چه گفت. اولادهایم ر گذاشته پای لچ از خانه برامدم. مثل دیوانهها به طرف او قریه حرکت کدم. دو ایور زادهام هم از دنبالم آمدند. زمین داغ بود. پاهایم می سوخت؛ اما مه نمیفهمیدم و فقط به سمت همو قریه میدویدم. بعد از چند ساعت به همو جایی که گفته بود رسیدم. دو جسد روی زمین افتاده بود.» وژمه پلکهایش را محکم روی هم فشار میدهد؛ اشکهایش را با گوشهی چادرش پاک میکند و ادامه میدهد: «چربیهای بدن شوهرم آب شده بود. از دور شناخته نمیشد. نزدیک رفتم دیدم شوهرم است. سرشه بریده بودن؛ داغهای شکنجه روی بدنش زیاد بود.»
او جسد شوهرش را که چندین روز زیر آفتاب سوزان باقی مانده بود، با کمک دو پسر برادر شوهرش به خانه میآورد و سپس جنازه را به خاک میسپارند. طالبان بعد از چند هفته دوباره به روستای آنها حمله میکنند و خانهی شان را آتش می زنند. وژمه در تاریکی شب به همراه فرزندانش از خانه فرار میکند. آنها شب را در دشتهای اطراف روستا، با ترس و وحشت به صبح میرسانند و فردای آن شب، وژمه و فرزندانش به همراه برادر شوهرش به جلالآباد میآیند.
آنها اکنون در نزدیکی شهر جلال آباد زندگی میکنند و برادر زادهی نورمحمد، سرپرستی آنان را به عهده گرفته است. او میگوید که پس از آن اتفاقها، هیچکس سراغی از آنها نگرفته است و دولت نیز در جریان دو سال گذشته، هیچ نوع پولی تحت عنوان معاش، پول تقاعد و یا اکرامیهی شوهرش به او و خانوادهاش نپرداخته است.
نورمحمد زندگیاش را به جرم سرباز بودن از دست داد. سربازی که حالا، یکی از بزرگترین حسرتهای دختر هفت سالهاش، محرومیت از تحصیل به دلیل فقر است. فقری که ریشه در نبود پدرش دارد. پرمینه میگوید: «ای کاش میتانستم به مکتب برم.»