
من، یکی از باشندگان ولسوالی کامهی ننگرهار استم. قصهای که میخواهم بگویم، برمیگردد به یکی از روزهای ده سالگیام. روزها و سالهایی که تحت سلطهی طالبان میگذشت. آن روز، هوا بیش از اندازه گرم و طاقتفرسا بود. طالبان اعلام کرده بودند که دو روز بعد، در ساحهی پل بهسود، واقع در شهر جلال آباد، جوانی را قصاص خواهند کرد. من نیز به همراه چند تن از دوستان و همسن و سالانم، به شهر جلال آباد رفتیم. ساحهی معین شده، میدانی بزرگ و وسیع بود و مردم، بهصورت گروهی و انفرادی، در حال پیوستن به جماعتِ در انتظار تماشای قصاص بودند. من و دوستانم سعی میکردیم تا جایی مناسبتر و نزدیکتر به محل اجرای حکم پیدا کنیم. به هر زحمتی بود از میان انبوه جمعیت گذشتیم و نزدیک به جایگاه مشخص شده برای قصاص، محل مناسبتری را پیدا کرده و منتظر نشستیم. با گذشت هر لحظه، رفته رفته به جمعیت اضافه میشد و مردم منتظر تماشای اجرای حکمی بودند که چند دقیقه بعد آمادهی اجرا بود. بالاخره موترهای طالبان آمد و در فاصلهای نزدیک به ما ایستاد.
مرد جوانی را از یکی از موترها پایین آوردند. رنگی به رخ لاغر و استخوانیاش نداشت. پوستی که به استخوان چسبیده بود و استخوانهای برآمده و برجستهی بدنش، بیشتر از هر چیزی در میان خصوصیات ظاهریاش خودنمایی میکرد.
موتر دیگر، حامل چندین زن چادری پوش بود که در فاصلهی کوتاه بعد از مرد، پیاده و در گوشهای به انتظار ایستادند.
مرد جوان، روی زمین نشسته بود و با چشمان وحشتزده، به جمعیت اطرافش نگاه میکرد. او، بهتر از هرکسی در آن جمع میدانست چه سرنوشتی در انتظارش است.
نمایندهای از طالبان در جایگاه سخنرانی قرار گرفت و همگام با زمانی که مرد شروع به سخنرانی کرد، سکوت نیز در میان جمعیت حاکم شد. او از حقانیت قصاص در دین گفت و از حقی که ولی دم مقتول، در خواستن قصاص دارد. در مقابل نیز، از فواید و فضایل عفو و بخشش گف؛ در زمانی که میتوانی قصاص کنی؛ اما بهخاطر خدا میبخشی. او رو به سمتی کرد که زنان چادریپوش ایستاده بودند و خطاب به یکی از آنان، خواست تا عفو را بر انتقام ترجیح دهد. مردی که قرار بود حکم روی آن اجرا شود، شخصی بود که همسر یکی از آن زنان را به قتل رسانده بود.
همهی مردم یک صدا زن را به بخشش دعوت میکردند و فریاد میزدند: «ببخش؛ ببخش.»
با این همه ولی، زن گویا نه برای بخشیدن، که فقط به خونخواهی همسرش آمده بود. او قصاص میخواست.
کارد تیزی را آوردند. چشمانم روی برق حاصل از برخورد اشعهی خورشید به سطح کارد متوقف شده بود و نگاهم روی گلوی مرد و تیزی کارد در حال جا به جایی بود. چند تن از افراد وابسته به طالبان که برای اجرای حکم آمده بودند، به سمت مرد رفتند و او را روی زمین خواباندند.
بعد از آن، فقط کارد را بهخاطر میآورم که روی گلوی مرد نشست و حرکت دست کسی که کارد را حرکت میداد. کاردی را که گلوی مرد را برید.
بعد از آن صحنه، وحشت زده شده بودم و دنيا دور سرم میچرخيد. نفهميدم چه شد. به زمين افتادم؛ بیهوش شدم و دوستانم مرا به شفاخانه انتقال دادند. برای زمانی حدود دو سال، نمیتوانستم حرف بزنم، شوک سنگینی بود که وارد شده بود و من نه خود را ميشناختم و نه هم دیگران را. از آن دو سال چیزی را بهخاطر نمیآورم. تمام چیزی که میدانم، سخنانی است که از خانوادهام در وصف حال و احوال خراب خودم شنیدهام. حالا هم، بعد از گذشت این همه سال، از یادآوری آن کابوس فرار میکنم.
راوی: رحیم
پینوشت ۱: سلیمان شینواری، گزارشگر همکار این گزارش در ولایت ننگرهار است.
پینوشت ۲: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصههای مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطهی طالبان در افغانستان گذراندهاند و خاطراتشان را با روزنامهی صبح کابل شریک کردهاند. خاطراتتان را از طریق ایمیل و یا صفحهی فیسبوک روزنامهی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطراتتان استیم.