«آن زمان ده یا دوازده سال بیش نداشتم که آمد آمد طالبان شد و شهر کابل را چنان رعب و وحشتی فرا گرفته بود که هیچ انتظار نمیرفت. همه میگفتند که طالبان افرادی را که در نظام داکتر نجیب صاحبمنصب بوده اند، میپالند و به محض یافتن شان آنها را خواهند کشت. پدر من هم در آن زمان در حکومت داکتر نجیب انجام وظیفه میکرد و در خانه پنهان شده بود. دقیق به یاد ندارم که شب چندم بود؛ اما در همان شب و روز ما به فکر فرار از خانه بودیم که طالبان شبهنگام با گرفتن راپور پدرم به خانهی مان ریختند و اعضای خانواده ام که پدر، مادر و بردار بزرگم بودند را به گلوله بستند و از آنها فقط من زنده ماندم. نمیدانم چطور شد که من را زنده نگه داشتند و با خود بردند.»
گفتههایی که در بالا آمده است، برشی از روایتی در زمان طالبان است که در سن دوازدهسالگی برای عبدالصبور (نام مستعار) اتفاق افتاده. طالبان با پای گذاشتن به شهر کابل، تمام افراد حکومت داکتر نجیب را قتل عام میکنند و پدر عبدالصبور هم یکی از صاحب منصبان در آن دوره بوده است که طالبان به محض دریافت اطلاعات از وی، درست هنگامی که این خانواده تصمیم به فرار از شهر کابل را داشتند، شبهنگام به حویلی آنها یورش میبرند و تمام اعضای خانوادهاش را به قتل میرسانند.
از افراد آن خانواده، تنها عبدالصبور که کودکی بیش نبود آن شب زنده میماند و افراد طالبان او را با خود میبرند. به گفتهی عبدالصبور، آن زمان هیچ یک از نزدیکان آنان در شهر کابل نمانده بود و همه در گوشه و کناری از شهر و ولسوالیها پنهان شده بودند و حتا به پاکستان و ایران نیز گریخته بودند.
عبدالصبور میگوید: «آن زمان من را همان فرماندهی طالبی که دستور قتل پدرم را داده بود، چون کسی را نداشتم که از من نگهداری کند، به پیش خود برد و بعد از مدتی من را برای فراگیری درسهای دینی به یکی از مدارس دینی در پاکستان فرستاد. من آنجا دو سال تحت نظارت طالبان درسهای دینی را فرا گرفتم و بعد من را با دیگر کودکانی که در آن زمان سن مان را مناسب جنگ میدانستند، به افغانستان برگرداندند تا در جبهات طالبان بر علیه نیروی مقاومت مردمی تفنگ به دست بگیریم.»
عبدالصبور با شماری از هم سنوسالانش از مدرسهی دینیای در کویته رهسپار جبهات جنگ در افغانستان میشوند و آنان که در یک گروه صدنفری بودند، پیش از این که به خط مقدم جنگ فرستاده شوند اول در محلی در نزدیکی کندهار برای چند ماه تعلیمات نظامی میبینند؛ اما عبدالصبور که کینهی یتیم شدن از دست طالبان بر دل دارد، دوست ندارد که برای طالبان بجنگد و به همین خاطر، به راه فرار از دست طالبان فکر میکند و به دنبال فرصتی است تا بتواند از دست این گروه بگریزد و به جایی امن پناه ببرد و یا اقاربش را پیدا کند.
عبدالصبور میگوید: «من را قرار بود پیش همان فرماندهی طالب که مسؤولیت نگهداشتنم را بر عهده گرفته بود، بفرستند و او آن زمان در جبهات مزار مشغول به جنگ بود. من را فرستادند به شهر مزار؛ ولی آن فرمانده در داخل شهر نبود و باید صبر میکردم تا میآمد و ممکن بود تا فردا صبح برگردد. پس فرصت مناسبی بود که خود را از دست شان نجات دهم. به بهانهای خود را از پوستهی شان دور کردم و فرار کردم؛ اما در هنگام فرار مرمی خوردم.»
عبدالصبور با این که زخمی شده بود؛ اما توانست آن روز خود را از دست طالبان نجات بدهد و در خانهی یکی از شهروندان مزار پناه بگیرد تا زخم پایش خوب شود و بعد از آن دیگر عبدالصبور سرنوشت خودش را در زندگی ادامه داد و هم اکنون در شهر کابل مشغول به تکسیرانی است.
پینوشت: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصههای مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطهی طالبان در افغانستان گذرانده اند و خاطرات شان را با روزنامهی صبح کابل شریک کرده اند. خاطرات تان را از طریق ایمیل و یا صفحهی فیسبوک روزنامهی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطرات تان استیم.