
حرف پدر یک چیز بود. وصلت با طالب نمیخواست و میگفت این ننگ را قبول نخواهد کرد. در مقابل، مرد جوان میگفت عاشق سمانه، دختر زیبای سید احمد، شده و به هیچ قیمتی از او نخواهد گذشت.
مرد، وابسته به گروه طالبان بود و در زمانی که زمامداری حکومت را به دست داشتند، بارها و بارها برای خواستگاری به خانهی سید احمد رفت؛ اما پدرِ سمانه آدم تندادن به این وصلت نبود. او میگفت که دست فرزندش را در دست یک طالب نخواهد گذاشت.
سید احمد شدیدا مخالف این وصلت بود و در روزهای آغازین، مرد جوان، از راههای مختلف در تلاش کسب رضایت پدر سمانه بود. یک روز با کیسهی برنج به خواستگاری میآمد و روز دیگر با کیسههای آرد و گندم. بعدتر نیز مرد جوان، با کیسههای پر از پول رایج آن زمان، که به “پیسه سفیدک” معروف بود، درمقابل خانهی سید احمد حاضر میشد.
مادر سمانه، از روزی میگوید که بعد از مخالفتهای ممتد همسرش، عدهای از طالبان مسلح، به همراه مرد جوان وارد خانهی شان شدند و بعد از کشوگیرهای زیاد، سمانه را به زور از خانهی پدریاش با خود بردند.
مردان مسلحِ وابسته به گروه طالبان، پس از آن که با مقاومت پدر سمانه رو به رو شدند، با قنداق تفنگ ضربهای به سرش زدند که باعث بیهوشی وی شد.
گریه، التماس، مخالفت و نفرینهای مادر و دیگر اعضای خانوادهی سمانه، نیز نتوانستند مانعی ایجاد کنند و در نهایت، سمانه بود که در مقابل چشمان ترسیده و خیس از اشکِ خانوادهاش، هنگامی که پدرش نقش زمین بود، برای همیشه با خانواده و خانهی پدری وداع کرد.
سید احمد میگوید برای نجات و برگرداندن دخترش به هر دری زده است ولی حتا موفق به یافتن خبری از زنده و یا مرده بودنش نیز نشده است. او میگوید نمیداند دخترش زنده است یا مرده. حالش خوب است؟ آیا سالم است؟ با غربت و تنهاییاش چه میکند؟ در چه وضعیتی زندگی میکند؟ با او چطور رفتار میکنند؟ آیا مادر شده است؟ و صدها سوال مشابه دیگر.
مادر سمانه که بعد از آن اتفاق، با مشکلات متعدد روحی و روانی دست و پنجه نرم میکند، میگوید داغ به جامانده از سمانه، جگرش را میسوزاند و دخترکش را با هزاران هوس و آرمان به خدا سپرده است. مادر، هنوز هم سمانه را با پیراهن مخمل سبزی به خاطر میآورد که روز آخر به تن داشت و گاهی نیز، به این فکر میکند که دخترش بعد این همه سال، چه شکلی شده است.
حالا، بعد از گذشت زمانی حدود ۲۰ سال از آن روزها، هنوز هم مادر، منتظر خبری از دخترش است و چشم به راه دری دوخته است که روزی سمانه را با زور از آن در خارج کردند. تمام این سالها و اتفاقات خوب و بدش نیز، قادر به ترمیم غرور شکستهی پدر سمانه نشدند و هنوز هم پدر، به خاطر ناتوانی در دفاع از فرزندش، خود را در مقابل سمانه و باقیِ اعضای خانوادهاش شرمنده میداند.