«روزی که با جنازههای عزیزانم و صحنهی قتل همسایههای مان مواجه شدم، برایم دردناکترین روز زندگیم بود و هیچگاه نمیتوانم آن روز را از ذهنم پاک کنم و به فراموشی بسپارک. من از یادآوری آن روز همیشه عذاب وجدان میگیرم. من آن روز باید میایستادم و با طالبان میجنگیدم و مانع کشتن عزیزانم به دست طالبان میشدم.»
این حرفهای تلخ مردی است که هم اکنون چهل سال دارد و سالهای طالبان بر او ظلم زیادی شده بود که او هرگز نمیتواند آن اتفاقها را فراموش کند و تلخی آن رویدادها همیشه گلوی او را با بغض میفشرد. بغضی که هرگز نمیتواند قاسم آن را فرو ببرد و قورت بدهد.
از قاسم خواستم تا بیشتر از آن زمان که طالبان به شهر و دیار شان آمده بودند بیشتر بگوید تا بیشتر بدانیم از آن روزهای سیاه و تاریکی که طالبان بر سر مردم آورده اند. قاسم، چینی بر پیشانی خود میدهد و میگوید: «چه بگویم خواهرم، مگر این طالبان خدانشناس برای ما روز خوش هم مانده بودند که از آن روزا حرف بزنم. آنها آمدند و کشتند و رفتند و یا ما را یتیم کردند، یا بی فرزند کردند و در داغ عزیزان مان ما را سوگوار کردند. جوانی من هم که در بین همین جنگها با جنازهی عزیزانم دفن شد و به خاک سپرده شد.»
قاسم ادامه میدهد که «وقتی طالبان به کابل آمدند سرباز جوانی بودم. همراه با چند همسنگرم به کوه فرار کردیم تا زنده بمانیم. بعد از چند روز، گرسنگی طاقت ما را تاق کرد، از کوه پایین شدیم و به خانههای مان سر زدیم.»
قاسم برمیگردد به شهر، به کوچهی شان، به خانهی شان؛ اما هیچ کسی در خانه نیست و او با خانهی خالی روبهرو میشود. ترس، دست و پایش را به لرزه میاندازد. ترس کشته شدن اعضای خانوادهاش به دست طالبان. قاسم از این و آن میپرسد و بعد میفهمد که خانوادهاش با تعدادی از همسایگانش به گدامی در گولایی مهتابقلعه برای نجات پیدا کردن از دست طالبان پناه برده بودند.
قاسم آن چه که طالبان با او کرده بودند را این چنین ادامه میدهد: «با آن که صدای تیراندازی از دور و نزدیک به گوش میآمد باز به اتفاق یکی از همسنگرانم بیپروا و شتابان کوچههای خاکی غرب کابل را یک به یک طی کردیم. من به امید دیدن خانوادهام سر از پا نمیشناختم. با خوشحالی خود را نزدیک آن گدام رساندم؛ اما با شنیدن صدای تفنگ و نالههای دردناک از داخل گدام حس کردم دیوانه شدم، دویدم خود را زودتر به داخل گدام برسانم؛ اما همسنگرم با قوت تمام مرا گرفت و مانع رفتنم به گدام شد.»
واقعا طالبان با آن مردمانی که در گدام اسیر مانده بودند چه کردند؟ این سوالی بود که از قاسم پرسیدم و قاسم ادامه داد.
«همسنگرم گفت که افراد طالب زیاد است خود را به کشتن نده. دلم آرام نگرفت از درز دروازه چوبی گدام به داخل نظر انداختم شش تن از گروه طالب به طور وحشتناک داشتن مردم را سلاخی میکردند. یکی شان چاقوی تیز و خونآلود به دست داشت و به نوبت بر بدن مردمی که آن جا اسیر بودند، فرو میبرد و هر کدام شان که فریاد بلندتر میکشید طالب دیگر با ضرب گلوله صدایش را برای همیشه خاموش میکرد. همه را از نظر گذراندم بسیار شان همسایههای مان بودند؛ اما پدر و مادرم و یگانه خواهرم در میان شان نبودند خم شدم و چشمم را به درز پایین گدام چسپاندم. در گوشهی گدام در میان جنازهها، جنازه پدر، مادرم و خواهرم را دیدم.»
قاسم با دیدن جنازهی عزیزانش بیهوش میشود و زمانی که به هوش میآید، میبیند که رفیقش او را از آن گدام دور ساخته. قاسم بعد آن ماجرا تا هنوز داغ نداشتن خانواده را بر دل دارد و هنوز ازدواج نکرده است.
هم اکنون هم به جای آن گدام یک سالن عروسی در گولایی مهتاب قلعه ساخته شده است که قاسم گاه گاهی هم به آن محل گذرش میخورد و هر بار با عبور از آن جا داغ دلش تازه میشود.
پینوشت: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصههای مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطهی طالبان در افغانستان گذرانده اند و خاطرات شان را با روزنامهی صبح کابل شریک کرده اند. خاطرات تان را از طریق ایمیل و یا صفحهی فیسبوک روزنامهی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطرات تان استیم.