
«همهی اهالی محل میدانستند خانهای که طالبان بالای آن ادعا دارند خانهی پدریام بوده و از زمان پدربزرگم در این خانه، ما زندگی میکردیم. همهی کوچه ما را میشناختند؛ اما نمیدانم چطور شده بود که آن روز کسی نخواست حرف بزند و همه سکوت کرده بودند و هیچ کسی شهادت نداد که خانه به مالکیت من است و از پدرم مانده است و تنها چیزی بود که پدرم بعد از مرگش برایم باقی گذاشته بود و من باید آن خانه را میفروختم؛ چون به پیسه اش نیاز داشتم.»
اجمل (نام مستعار)، از شهروندان قدیمی کابل است و گفتههایی که در بالا آمده است، بُرِشی از روایت او از زمان طالبان است. گوشهای از ظلم و جفای طالبان که با آمدن شان بر مردم کابل و دیگر شهرهای افغانستان روا داشتند. هر چند این گروه، داعیهدار قانون شریعت بودند؛ اما به گفتهی اجمل، گناهکارترین و ظالمترین مردم، خودِ این گروه بودند و آنگونه که روایتهای مردم از طالبان به تصویر کشیده شده است، نشاندهندهی این است که گروه طالبان حتا به قانونی که خود آنان مدعی اجرای آن بودند، پایبند نبودند.
اجمل میگوید: «من به خاطر دورماندن خانواده ام از دست طالبان مجبور به این شدم که مدتی را از کابل دور بمانم و خانواده ام را به قریهی مان در لغمان بردم تا آن جا کمی از خطرات بمبها و هاوانهایی که طالبان و جبههی مقابل شان بر سر هم میانداختند و آن هم بیشتر بر سر خانههای ما فرود میآمد، در امان باشیم؛ اما وقتی به قریهی مان رفتم و مدتی که آن جا بودم با خانواده ام تصمیم گرفتم که به کابل باز گردم و خانهی پدری ام را به فروش برسانم تا بتوانم هزینهی سفر به پاکستان را داشته باشم؛ چون دیگر کابل و افغانستان با آمدن طالبان جایی برای زندگی کردن نبود.»
اجمل بعد از دو هفته به خانهای که پیش از این رها کرده بود و در این مدت خالی از سکنه بود، بازگشت؛ چون در این مدت زمان کسی را نگهبان خانه مؤظف نکرده بود، افراد طالب با رفتوآمدی که به کوچهی آنها کرده بودند، متوجه این شده بودند که خانهی اجمل بدون سکنه است. فردی از گروه طالبان، مدعی این میشود که خانهی مورد نظر از او است که البته قبل از ادعای خود، تمام هماهنگیها را با سرگروه شان انجام داده و سرگروه خود را راضی به آن ساخته بود که در صورت موفق شدن در مالکیت خانهی اجمل برای سرگروه شان تحفهای خوب در نظر بگیرد.
اجمل میگوید: «من زمانی که به کوچهی مان رسیدم، شماری از همسایههای مان را دیدم که با چند فرد که لنگی سفید بر سر شان گذاشته بودند، پیش دروازهی حویلی ام ایستاده اند. به همین خاطر از دور متوجه شدم که طالب استند، حرف میزنند. نگران شدم و قدمهایم را تند تند برداشتم تا به حویلی ام برسم. با رسیدن به آنها فهمیدم که در حال بحث برای گرفتن مالکیت حویلی ام استند.»
آن روز اجمل نتوانست ثابت کند که آن حویلی، میراث پدریاش است. او سالیان سال میشد که در این حویلی زندگی میکرد و آن فرد طالب با مدعی شدن این که تو اگر صاحب این حویلی استی چرا یکی از همسایگان تو را نمیشناسد و در واقع هم همینطور بود. آن روز، همسایههای اجمل از ترس طالبان و به خاطر تهدیدی که آنها پیش از آمدن اجمل، همسایگان را کرده بودند، هیچ کدام شان حرفی نزدند و همه سکوت کردند. انگار آن روز اجمل به یک کوچهی ناآشنا، نزد مردمان ناآشنا آمده بود و خودش نیز از رفتار آن روز همسایههایش گیج و مبهوت مانده بود. بالاخره در پایان آن روز، اجمل با ترس و دستان خالی به پیش خانوادهاش بر میگردد و خانه پدریاش را آن فرد طالب تصرف میکند.
پینوشت: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصههای مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطهی طالبان در افغانستان گذرانده اند و خاطرات شان را با روزنامهی صبح کابل شریک کرده اند. خاطرات تان را از طریق ایمیل و یا صفحهی فیسبوک روزنامهی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطرات تان استیم.