«تازه یک سالی میشد، از نابسامانیهای روستایی که در آن زندگی میکردیم، به همراه خانواده، به کابل پناه آورده بودیم تا زندگی راحتی را به دور از سختیهای روستا تجربه کنیم. دیری از این زندگی تازه و نسبی راحت مان نگذشته بود که در یکی از شبهای بهاری، خبر سقوط حکومت مجاهدین و افتادن کابل به دست نیروهای سیاهپوش طالب را از رادیو بی بی سی شنیدیم.»
این گفتههای پسر جوانی است که حالا در کابل زندگی میکند و به گفتهی خودش، از کودکیاش تنها همین خاطرات تلخ از حضور طالبان در آن دورهی سیاه مانده است.
جبار، چنین ادامه میدهد: «دقیقا از فردای همان روز برادرم که از من بزرگتر بود، تنهایی به مکتب رفت؛ در حالی که پیش از این با خواهرم، دوتایی به مکتب میرفتند. این طوری بود که دختران از رفتن به مکتب باز داشته شدند. خواهرم ناچار کودکیهایش را در کنج تاریک اتاق و در آشپزخانه سپری کرد. رفتن دوباره به مکتب برایش، بدل به رویایی دستنیافتنی شد. در آن زمان از من سن و سالی نگذشته بود. ما در کابل با سختیهای زیادی روبهرو شدیم. پس از آمدن طالبان و برقراری رژیم امارت اسلامی در افغانستان، برای دیدن لبخند روی لبهای پدرم آرزو به دل ماندم؛ اما هیچ روز یا شبی از لبخند، از شادی خبری نبود.»
با گذشت هر روز، خانوادهی جبار بیشتر از قبل در ناامیدی غرق میشدند. اندوه آشکار و بیپایان اعضای خانوادهی جبار، سبب شد که او در یکی از همان روزهای کودکیاش، به خاطر ندیدن اندوه دیگر اعضای خانوادهاش، به کوچه پناه ببرد؛ همین پناه بردن به خلوت کوچهها، دیگر برای او یک عادت شده بود. او تا میتوانست در خلوت کوچه به رفت و آمد مردمان نگاه میکرد. در واقع جبار در روزهای سیاه کودکیاش در آن کوچهی خلوتی که هرازگاهی ممکن بود رهگذری از آن عبور کند، به دنبال یک همبازی برای خودش بود تا بتواند با دوست شدن با کودک دیگری، تنهایی آن روزهای خود را پر کند.
جبار میگوید: «پس از ساعتها ایستان پشت در نیمه باز ، همین که چشمم به طالبی در دور دستها میافتاد، در را با عجله میبستم و به حیات خانه پناه میبردم. روزها و ماهها همین طوری میگذشتند. کمی بزرگتر شدم و به خودم جرأت میدادم که بروم وسط کوچه با بچههای دیگری که از تنهایی خانههای شان فرار میکردند، «تشلهبازی»کنم، و گاهی هم که شانس به ما رو میکرد، بادبادکی به هوا بلند میکردیم.»
آن زمان، برای کودکان تنها سرگرمی دلچسپ و قابل دسترس، همین تشلهبازی بود. دو سالی بیشتر از دوام رژیم طالبان نگذشته بود، در یک ظهر تابستانی، جبار با کودک همبازیاش، تشله بازی میکردند که ناگهان شلاقی به پشت کودک همبازیاش میخورد و در اثر همین ضربه، کودک همبازیاش که هفت سال داشت، هق هق به گریه میافتد.
جبار ادامه میدهد: «سرم را به عقب چرخاندم، چشمم به مرد سیاهپوشی با ریش بلند افتاد که دستار سیاهی نیز به سر داشت، با چشمانی سیاه شده از سرمه. من مانده بودم که فرار کنم یا بیاستم. به دلیل ترس و وحشتی که از طالب در دل و ذهن خود داشتم، نمیتوانستم تصمیم بگیرم. هیمن که دوستم پا به فرار گذاشت، من نیز خودم را با شتاب به خانه رساندم از آن روز به بعد، دیگر برای بازی از خانه به بیرون نمیرفتم. مگر یگان روز گاهی که برای خرید از خانه بیرون میرفتم، با دیدن طالب از فاصلهی صد متری و یا اشخاصی که پوشش طالبانی داشتند، لرزه به جانم میافتاد و فکر میکردم اگر زودتر خودم را به خانه نرسانم، شاید زیر شلاق طالبان لت و پار شوم.»
و این گونه بود که روزهای خیلی از کودکانی که آن روزها در کابل بودند، با ترس و دلهره، در تنهایی و بدون بازیهای کودکانه سپری شد.
پینوشت: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصههای مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطهی طالبان در افغانستان گذرانده اند و خاطرات شان را با روزنامهی صبح کابل شریک کرده اند. خاطرات تان را از طریق ایمیل و یا صفحهی فیسبوک روزنامهی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطرات تان استیم.