«از قوم پشتون استم و پدرم عضو گروه طالب است. اگر موقع فرارکردن مرا گیر میکردند، حتما سنگسار میشدم و حالا هم سالهاست که از آن ماجرا میگذره، اقوامم به جستوجوی من استند تا مرا پیدا کرده و سنگسار کنند.»
این گفتههای زرلشت (نام مستعار) دختر یک طالب است که از خانهاش فرار کرده و فعلا هم با هراس زندگی مخفیانه دارد. زرلشت، یک دختر کوچی و غژدینشین بوده که در دشتهای سوزان قرهباغ غزنی، زندگی سخت را همراه با فامیلش داشت.
وی میگوید: «زمانی که با دختر غژدی مجاور برای آب آوردن به چشمه رفته بودم یک دل نه صد دل عاشق یک رانندهی موتر شدم که مسافرانش را پیاده کرده بود و در چشمه دست و صورتش را میشست.»
زرلشت از زیر چادر گلدار نگاههای مهرآمیزی را نثار راننده میکند و بعد از آن روز تاب و قرارش را از دست میدهد و روزهای روز به بهانهی آب آوردن به چشمه میآید و انتظار کسی را میکشد که حتا نامش را نمیداند. نظر به گفتههای خودش، روزها پیهم سپری میشد؛ اما آن شخصی که دلش را برده بود، نمیآمد.
زرلشت ادامه میدهد: «هر موقع که فکر میکردم، این حس را دیوانگی بیش نمیدانستم؛ چون من یک دختر غژدینشین بودم که حتا حق حرف زدن را نداشتم، چه برسد به این که در بارهی احساساتم با کسی حرف بزنم؛ اما به امید دیدن کسی که مهرش به دلم نقش بسته بود، وقتی رمه را به چراگاه میبردم از کنار سرک خاکی میگذشتم تا آن شخص را بار دیگر ببینم.»
بعد از ماهها زرلشت راننده را یک بار دیگر کنار چشمه میبیند؛ اما زمانی که راننده همرایش حرف میزند اصلا حرفهایش را نمیفهمد؛ چون این دختر غژدینشین آن زمان اصلا فارسی بلد نبوده به همین خاطر با نشان دادن دستمال سرخرنگ، عشقش را به راننده ابراز میکند و با زبان اشاره باهم قرار میگذارند که دوباره همدیگر را ملاقات کنند.
راننده با دادن چوریهای سرخرنگ عشقش را به این دختر ابراز کرده و حتا برایش کوزهی نقش و نگار شده نیز از شهر آورده بوده تا این که دختر غژدی مجاور با دیدن کوزه از ماجرای عشق این دختر آگاه شده و گاهگاهی با این دختر به دیدن راننده میآید.
چون راننده یک پسر هزاره بوده و زرلشت یک دختر پشتون، به همین خاطر آنها ازدواج شان را غیر ممکن میبینند و با هم قرار فرار را میگذارند. وقتی زرلشت با دختر غژدی مجاور تصمیم فرارش را در میان میگذارد، او هم که از زندگی غژدینشینی خسته شده با زرلشت، شبهنگام همراه میشود و به سوی چشمه میآیند. با پارس کردن سگهای غژدی، خانوادهی زرلشت و همسایهاش از فرار دختران شان باخبر میشوند و با تفنگ این دو دختر را دنبال میکنند.
زرلشت و دختر دیگر آن شب در دشتهای پرخار دویدند، تا خود را به چشمه رساندند. آن جا مرد راننده منتظر بود. کسانی که آنها را دنبال میکردند، شروع به تیر اندازی کردند. دختر همسایه زخمی شد و به زمین افتاد؛ اما زرلشت خود را به داخل موتر انداخت. موتر حرکت کرد و ساعتها باسرعت زیاد حرکت کردند تا در جای امن رسیدند.
هم اکنون زرلشت و همسرش، به خاطر حفظ جان شان همواره از یک ولایت به ولایت دیگر میروند؛ چون به گفتهی آنها، تا هنوز اقوام زرلشت آنها را جستوجو میکنند تا سنگسار کنند .
زرلشت از زندگی فعلیاش راضی است و میگوید: «زندگی در دشتها و کوهها واقعا سخت است و زنان غژدینشین نه تنها که زندگی راحتی ندارند، بلکه از حق و حقوق خود نیز آگاهی ندارند.»
عشق سرنوشت زرلشت را تغییر داده است و او در حال حاضر خواندن و نوشتن را یاد گرفته است.
در آن زمان، فرار این دختر طالب با راننده سبب شده بود که طالبان دیگر رانندهها را آزار و اذیت کنند و هر رانندهای که در این مسیر مسافربری میکرد، با ترس و هراس از دشت قرهباغ عبور میکرد و یا هم مسیر دورتری را انتخاب میکرد تا مورد آزار و شکنجهی طالبان قرار نگیرند.
پینوشت: مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصههای مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطهی طالبان در افغانستان گذرانده اند و خاطرات شان را با روزنامهی صبح کابل شریک کرده اند. خاطرات تان را از طریق ایمیل و یا صفحهی فیسبوک روزنامهی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطرات تان استیم.