نورحیا، خانمی که عمرش را مهاجرت بلعید. بار اول، وی از در سالهای جنگهای داخلی، زمانی که تازه نوعروس بود، همرای شوهرش افغانستان را به مقصد پاکستان ترک میکند؛ این دفعه پاکستان را به مقصد رسیدن به کشور سومی. شاید هم به امید بهتر شدن زندگیاش؛ برای اینکه به حیث یک انسان از مزایای زندگی بهتر و خوبتر برخوردار شود، این سفر بیبازگشت را شروع میکند.
شوهر نورحیا، سالها قبل جانش را در اثر تصادف رانندگی از دست داده است. نورحیا، در عالم مهاجرت زجر میکشد. از جانش مایه میگذارد تا بچههایش درس بخوانند و در فردای پیری دستگیرش شوند. دو بچهی کلانش، سالها پیش راهی اروپا میشوند. نورحیا، تا دمی نفس تازه از زندگی را میکشد، عرصه برای وی و دختر دم بختش تنگ میشود. قتلهای زنجیرهای و انفجارهای پیهم در شهر کویته، دیگر مجال ماندن برای این مادر و دختر را نمیدهد؛ آنها ناچار با هزینهی هنگفت راهی اندونیزی میشود. آغاز بدبختیاش از میدانهوایی کابل آغاز میشود که به گفتهی بلقس، دختر نورحیا، قاچاقبران به صورت عمد دختر و مادر را با دو پرواز جداگانه راهی هند میکنند. نور حیا از هند بعد از دو ساعت انتظار با پرواز بعدی راهی مالیزی میشود و بلقیس بدون اینکه مادرش را ببیند با پرواز دیگر، به تایلند میرود.
نورحیا، بعد از یک هفته به اندونیزی میرسد و هنوز از دخترش خبری در دست ندارد. هنگامی که نورحیا خبر دخترش را میخواهد، قاچاقبران، گیرافتادن بلقیس را به دست پولیس مالیزی بهانه میکنند که تا طی محاکمهاش باید حداقل شش ماه را در زندان سپری کند. خانوادهی بلقیس خواستار صحبت تلفنی میشوند؛ اما قاچاقبران شرایط سخت زندان را بهانه میکنند.
بلقیس وسایل ارتباطی و پاسپورتش را از دست میدهد و به گفتهی قاچاقبران، باید هرطور که شده تا رسیدن مادر انتظار بکشد. برای چند روز در هوتل مجللی زندگی میکند. تا به خود میآید، دور و برش مملو میشود از دختران دیگر کشورهای مختلف که به بهانههای متفاوت از کابارهها و کلوبهای رقص شبانهی تایلند سر برآوردهاند. به گفتهی بلقیس، شبهای اول، درون غذایشان مواد خوابآور و بیحسکنندهی به خورد این دختران میدادند. این روال تا یک ماه ادامه داشت و هر شب یکی از این دختران قربانی میشدند. هرشب با تن نیمهبرهنه برای کسانی باید میرقصیدند و یا هم خواستهای جنسی مشتریان کاباره را برآورده میکردند. بلقیس میگوید: «همه دختران مجبور بودند، درون لجنزاری به نام زندگی برای زنده ماندنشان مبارزه کنند.»
این روال تا سه ماه ادامه مییابد تا اینکه برادران بلقیس به کابل میآیند و با پرداخت پول هنگفتی به قاچاقبران، بلقیس را از تایلند به اندونیزی انتقال میدهند. بلقیس، بعد از زندگی اسفناکی که در تایلند داشت، دیگر نه خودش را میشناسد و نه مادرش را. گاهی چنان شاد است که ساعتها جلو آیینه مینشیند و خودش را به دهها صورت آرایش میکند و به گفتهی خودش، به دیدار دوستپسرش میرود. دوستپسری که هیچ وقت بههم نخواهند رسید؛ چون این دوستپسر و این عشق، وجود خارجی ندارد و تنها در توهمات بلقیس جای دارد. گاهی از شدت فشار روحی و روانی داشتههای زندگیاش را از پنجرهی خانه به بیرون میریزد. گاهی مادرش را لتوکوب میکند که منجر به شکسته شدن پای مادرش شده است. دیگر کسی نیست که از بلقیس و مادرش مواظبت کند. مادر با پای شکسته نای راه رفتن ندارد؛ بلقیس درون زندگی خود غرق است. چند بار صاحبخانه، دار و ندار زندگیشان را بیرون میاندازد.
نورحیا و بلقیس را، سازمان جهانی سی دبلیو اس(cws) زیر پوشش دارد و سازمان، پروندههای مهاجرتیشان را روی دست میگیرد تا هر چه زودتر نورحیا و بلقیس به کشور سومی بروند. بلقیس همچنان منتظر ویزهی کشور سومی است؛ اما در یکی از شبهای تاریک، نورحیا، به زندگی بدرود میگوید و مادر با پرواز متفاوت و راحتتر راهی کابل میشود. بلقیس، بدتر از قبل هنوز چشم به راه رسیدن ویزه است.