نویسنده:بودا
ساعت هفت صبح است. تمام شب را داخل دوکان نوساختهشدهای که روی شیشههایش را اخبار چسپانده اند تا از بیرون دیده نشود؛ ورزش کردیم تا از سرما نمیریم. کلیدی از پشت دروازه به قفل داخل میشود که صدایش هیجانانگیزتر از صدایی است برای پنج نفری که این جا شب را گذشتانده ایم. انگار سالها در این سلول حبس بوده ایم، بدون این که کسی سراغ مان را گرفته باشد و شنیدن کلیدی که در قفل داخل میشود، حس آزادی و سپری کردن دوران سختی را در وجود مان زنده میکند.
مردی با موها و ریش خرمایی و هیکل قوی دروازهی اتاق را باز میکند و از بوی سیگار و چرسی که شب تا صبح کشیده ایم بدون این که اندک سوراخی برای تخلیهی هوا وجود داشته باشد، خودش را پس میکشد و میگوید که پدرسوختهها مگر این جا ساقیخانه است که در یک شب اینقدر دود کرده اید. برایش میگویم که باید به نحوی خود مان را گرم میکردیم تا از سرما تلف نمیشدیم. میگوید که به سرعت داخل موتر بنشینیم و خودمان را طوری بخوابانیم که از شیشههای موتر سرهای مان دیده نشود.
پس از چند دقیقه و دور زدن چند خیابان، صدای دروازهای را میشنوم که باز میشود و پس از این که دروازه دوباره بسته میشود، پتویی که روی مان انداخته است را بر میدارم و میبینم که موتر داخل حویلیای شده است. میگوید که پیاده شویم و با اشاره ما را به خانهای رهنمایی میکند که پس از گذشتن دو اتاق درون به درون، به اتاق سومی میرسیم. یک نفر دیگر که دو تا طفل خرسال دوروبرش ایستاده اند، میگوید که هرچه وسایل در جیبهای مان است را خالی کنیم. فکر میکنم که باید اختطاف شده باشیم که این گونه با ما رفتار میکنند؛ ورنه قرار ما این بود که امروز ما را سمت بندر حرکت دهند و تا شام به بندر بوشهر برسیم. بعد از خالی کردن جیبهای مان، فقط یک تلفون را برای مان میدهد و میگوید که زنگ بزنید پول قاچاق تان را نقد کنید ورنه شب پنجاه هزار تومان (نزدیک به یک هزار افغانی) سر هر مسافر شارژ میشود. برایش میگویم که قرار ما با قاچاقبر این نبود؛ اما انگار قرار بی قرار است و میگوید که به قاچاقبرت زنگ بزن تا قرارت را مشخص کند. شمارهی قاچاقبر را زنگ میزنم و بهانههایی را مطرح میکند که انگار به خاطر ماندن ما سه شب در کرمان، با طرفهای معاملهاش به هم زده است و تا پول نقد تحویل شان ندهیم ما را رها نمیکنند.
ما را به زیرزمنی هدایت میکند که دو نفر دیگر هم آن جا دراز کشیده اند. اجاق گازی روشن است و زیرزمین آن قدر گرم است که احساس میکنم، یخهای بدنم که تمام شب را در سرما بودم، کم کم باز میشود. به علی میگویم که امروز را لااقل درد ما سرمای دیشب است که با این اجاق درمان میشود تا ببینیم فردا چه میشود.
به پسر کاکایم در بندر تماس میگیرم که قاچاقبر ما زیر حرفش زده است و باید پول قاچاق سه نفر را تا شب بفرستد؛ ورنه هر شب صد و پنجاه تومان ایرانی معادل سه هزار افغانی سر مان کرای خوابگاه میآید. نفر یک هزار افغانی را در ازای فرش کهنهای که زیر پای مان هموار کرده است و روزانه سه وقت نان، صبح نیم نان خشک، چاشت یک تخم مرغ با نیم نان و شب شوربای کچالو یا چیزی معادل آن میگیرد. تا هنوز از این مهماننوازی شان چیزی نخورده ایم؛ این ها را کسی میگوید که به گفتهی خودش سه ماه میشود در این خوابگاه افتاده است و هر شب یک هزار افغانی بدهکار میشود.
قرار میشود امشب را این جا بمانیم تا فردا پول قاچاقبر را حواله کنند و نفری بفرستند که ما را از همین جا تحویل بگیرد. قرار رساندن ما به بندر هم که با قاچاقبر حرفش را تمام کرده بودیم، بی قرار شده است و باید یکی را خود مان دست و پا کنیم تا باقی مسیر را بر پرداخت کرای دربست، طی کنیم.
تذکر: ماجرای سفر ما در مرز به همین خوابگاه رسیده است. از این جا این سلسه نوشتهها را که فقط سفر مرز را در بر میگرفت، توقف میدهم و بعد از این به چشمدیدها و تجربههایم در جریان مسافرتم در ایران به عنوان یک قاچاقبر غیرقانونی خواهم پرداخت و به قصهی مهاجران غیرقانونی دیگری که در طول مدت مسافرتم بر میخورم. در شمارهی بعدی وزنامهی صبح کابل به داستان احمد خواهم پرداخت که به گفتهی خودش دو ماه بیست چهار شبانه روز است در این خوابگاه حبس شده است و هر باری که پول تهیه میکند، قسمتی از بدهکاریاش را تمام میکند؛ اما تا دوباره پول تهیه میکند، بدهکاریهایش چند برابر میشود.