مرتضا که حالا در شهر کابل زندگی میکند، پس از هفت سال زندگی در ترکیه به افغانستان آمده است. او، در ایران زاده شده و پس از دیر سال زندگی در ایران به دلیل بازدارندگیهایی که جامعهی ایران که برای انسان بار میآورد؛ به ویژه برای مهاجران افغانستانی، او برای دوام زندگی خود را ناچار به ترک ایران پیدا میکند و دست آخر خود را به ترکیه رسانده و در آن جا هفت سال را در شهرهای مختلف آن کشور با کارهای متفاوتی میگذراند؛ اما در تابستان سال روان تصمیم میگیرد که به افغانستان آمده و به آغوش وطن باز گردد.
مرتضا به دلیل این که هیچ گاه تجربهی زندگی در افغانستان را نداشته است؛ ذوقزده به افغانستان میآید و در شروع آمدنش به افغانستان؛ اعتمادبهنفس بیشتری برای دوام زندگی داشته و به آینده امیدوار مینماید.
اما پس از گذشت دو ماه که کیسهاش ته میکشد و هنوز نتوانسته برایش کاری دست و پا کند تا خرج شب و روز خود را در بیاورد؛ همین طور روبهرو شدن با ناهنجاریهای موجود در جامعهی افغانستانی و دریافت شناخت نسبی از واقعیتهای جامعه؛ خود را ناچار به ترک افغانستان مییابد.
مرتضا به دلیل این که در افغانستان زاده نشده است، شناسنامهی شهروندی افغانستان را نیز با خود ندارد. او هر چند روز در میان به ادارهی ثبت احوال نفوس سر میزند تا بتواند شناسنامهاش را به دست بیاورد؛ اما هر بار که از این اداره به خانه بر میگردد، ناامید و خسته به نظر میرسد و میگوید که نه! نمیشود؛ این ها شناسنامه نمیدهند و هر بار یک بهانهی تازه پیش میکشند.
اما دست آخر مرتضا میتواند شناسنامهاش را به کمک بستگانش به دست بیاورد. او به زبان ترکی و انگلسی مسلط است؛ اما حرفهی دیگری را بلد نیست و همین طور به دلیل نداشتن شناخت در افغانستان در این دو ماه نتوانسته است شغلی برایش پیدا کند. او، چند باری به شماری از مرکزهای آموزشی زبانهای خارجی در شهر کابل سر میزند و میخواهد آموزگار زبان انگلیسی شود؛ اما این تلاشها به جایی نمیرسد.
خانوادهی مرتضا در ایران به سر میبرند و مرتضا حالا در اتاقهای کرایی در شهر کابل سرگردان بوده و از بیکاری و بیپولی پیوسته رنج میبرد.
او میگوید که اینجا چند شب را گرسنه خوابیده است؛ بی آنکه برای صبحانهی فردایش امیدوار باشد. او حالا در افغانستان به دور از خانواده با یک دوستش که در ترکیه با او آشنا شده است در اتاقی در شهر کابل زندگی میکند. زمانی که از مرتضا پرسیدم، ایا هنوز هم میخواهد در افغانستان بماند؟ با خندهای که نشان از نه گفتن دارد، میگوید: «نه بابا بی خیال، این بار که پایم به ترکیه برسد دیگر تا پایان عمر همان جا میمانم» مرتضا اینها را در حالی میگوید که شب و روز تلاش میکند تا پول به دست بیاورد و بتواند برایش پاسپورت تهیه کرده و در یک سفر هوایی خود را به ایران برساند. او میگوید که با رفتن به ایران چند ماهی آنجا میماند و پس از آن تلاش خواهد کرد که به زودترین زمان ممکن خود را به ترکیه رسانده و به زندگی نسبی آرام خویش دست پیدا کند.
مرتضا زمانی که از زندگی در ترکیه حرف میزند، در شروع میشود سختی زندگی در آن جا را در حالت گفتاری او خواند؛ اما پس از این که بیشتر در مورد ترکیه و زندگیاش در آن جا میگوید، حس شادمانیای که در صورتش موج می زند را نمیشود نادیده گرفت. او، از کوچکترین امکانهای زندگی در ترکیه میگوید که حالا در افغانستان برایش در دسترس نیست.
از نوشیدن قهوه در صبحگاهی و صبحانهی مغذی و لباس منظم و حمام مجهز گرفته تا امکانهای تفریحی و کاری درونشهری در آن جا؛ چیزهای سادهای که مرتضا در افغانستان آن را نمیتواند داشته باشد.
مرتضا میگوید که این جا برق نیست، آب نیست، غذا و کار نیست؛ این جا (در افغانستان) همه چیز به طور باورنکردنیای با پسوند نیست گره میخورد.
زمانی که از مرتضا پرسیدم پس از این که به ترکیه رفت آیا روزی باز هم به افغانستان برخواهد گشت، در پاسخم میگوید: «هرگز دیگه این اشتباهه مرتکب نمیشم.»
دست آخر محرومیت از امکانها و فرصتهای ابتدایی زندگی در افغانستان، مرتضا را بر آن داشته تا به زودترین زمان ممکن خود را از افغانستان بیرون کرده و هیچ گاهی به فکر برگشتن به این جا نباشد.