عرق تمام لباس هایم را خیس کرده بود؛ عرقی که بیوقفه از هر نقطهی بدنم سرازیر میشد. و قتی به دماسنج گوشیام نگاهی انداختم، دمای هوا ۶۰ درجهی سانتیگراد را نشان میداد. تازه آن روز هوا زیاد گرم نبود. با بچههای دیگر افغانستانی، سبدهای گل را که روز پیش از کامیون پایین کرده بودیم، درون گل خانه جابهجا میکردیم.
میان این بچههای کارگر، یکی شان کارشناسی حقوق داشت. او یک سال بعد از من درسهایش را در دانشگاه کابل تمام کرده بود و دومی هم کارشناسی مهندسی داشت.
کارشناسانی که حالا ناچار بودند، شش روز در هفته را هشت ساعت در دمای بالای ۶۰ درجهی سانتیگراد کار کنند. کار بیشتر روزهای ما در گلخانه این بود که گلهای آمادهی فروش را داخل سبدها جابهجا کرده و سپس در ستونهای سیزده دانهای درون کامیون میچیدیم که ارتفاع این ستونها به دو و نیم متر میرسید؛ همینگونه گلهایی را که از گلخانههای دیگر در اطراف شهر میآوردند از کامیون پایین آورده و در گلخانه جابهجا میکردیم. روزانه دو تا چهار کامیون را از گل پر و خالی میکردیم. در گلخانه برای بیشتر بچههای افغانستانی سختترین کار، پر و خالی کردن کامیون بود؛ چون یک کامیون شانزدهمتری را باید در کمتر از دو ساعت پر و یا خالی میکردیم؛ اما برای من و دوست مهندسم، هیچ تفاوتی نداشت. همان اندازه که پرکردن و خالیکردن کامیون آدمی را از پا در میآورد، بودن درون گلخانه و جابهجا کردن سبدهای گل نیز جان آدمی را میگرفت. از سوی دیگر اخلاق بد صاحبکار ما همیشه به شدت ناراحتی و عصبانیت ما از زندگی در ترکیه اضافه میکرد.
به ادامهی کارم در گلخانه در یکی از روزهای داغ تابستان، شش تا از سبدهای گل را روی دستمهایم داشتم و از درون گلخانه به سمت کامیون در حرکت بودم که صاحبکارم دستهایش را به هم زد و با صدای بلند گفت: «چبوک چبوک» یعنی تیز تیز. این در حالی بود که من با بالاترین سرعت ممکن در آن محیط کارم را انجام میدادم.
تابستان بود و آفتاب بیشترین تلاشش را میکرد تا من و دیگر بچههای کارگری را که درون گلخانه مشغول کار بودند، بسوزاند.
در همین روزها بود که کار گلخانه کمتر شده بود؛ چون بیشتر گلها را برای فروش به بازار استانبول برده بودند. من و یکی دیگر از بچهها که کارشناسی مهندسی داشت را به دلیل خوب کار کردن ما در گلخانه نگه داشت. یک هفتهای دو تایی با هم رفتیم سر کار. او در روز آخر رفتنش به کار از شدت گرمای گلخانه که آن روزها به بالای ۶۰ در جهی سانتیگراد میرسید در عذاب بود. هر یک ساعت از درون گلخانه بیرون میشد و به سر و صورتش آب میزد. گاهی هم از کار شانه خالی میکرد؛ اما این شانه خالی کردنها تفاوت زیادی به حال وی نمیآورد. در هر صورتش ناچار بودیم، تا پنج عصر را درون گلخانه بمانیم؛ چون صاحبکار ما هر چند دقیقهای کشیک میداد تا از کار در نرویم. کار آن روزهای ما کندن علفهای هرزی بود که درون گلخانه روییده بود. بنابر این، بهانهی زیادی برای بیرون شدن از گلخانه و گرفتن هوای آزاد نداشتیم. این پسر همخانهام گرمای گلخانه را بیشتر از این دوام نیاورد. پیش از ساعت پنج از شدت گرمای درون گلخانه ضعف رفت. پس از چند دقیقهای که به حال خودش آمد آهی کشید و زود از گلخانه بیرون زد.
فردای آن روز را با پسر دیگر همخانهام که کارشناسی حقوق داشت، سر کار آمدیم. این پسر هم به سختی دو روز را دوام آورد و در پایان روز دوم بعد از دشنام دادن به افغانستان و زندگی افغانستانی دیگر به گلخانه نیامد.
پس از آن یک ماه دیگر را در دمای بالای ۶۰ درجهی سانتیگراد، تنهایی در این گلخانه سوختم.