نویسنده: رسول گردش
کنار خیابان منتظر موتر ایستادهام؛ تکسیای اشاره میکند؛ میگویم بهمنی –یکی از محلات بندر بوشهر-، چوکی پهلوی راننده خالی است و در چوکی پشت سر دو خانم و یک پسر نشسته اند که از ظاهر پسر مشخص است افغانستانی است. در مسیر راه، نرسیده به بهمنی، پسری که در چوکی پشت سر پهلوی خانم نشسته است، از موتر پایین میشود؛ کرایهاش را میدهد و تا دور نشده است، خانمی که پهلویش نشسته بود، زیر لب فحشی نثارش میکند. راننده هم فحش خانم را همراهی میکند و هر دو شروع میکنند به بد و بیراه گفتن به کارگرانی که برای لقمهی نانی به ایران پناه آورده اند.
خانم چوکی پشت سر از این شاکی است که وقتی در چهارراهی پیشتر موتر با سرعت دور زده بود، به گفتهی خودش این «خُل» منظور همان پسر افغانستانی، نتوانسته بود خودش را محکم بگیرد و یا نخواسته بود محکم بگیرد که بدنش به بدن این خانم چسبیده بود؛ این چسبیدن اجباری یا خودخواستهی آن پسر، بحثی را باز کرده است به درازای مهاجرت افغانستانیها به ایران و شناختی که مردم ایران از وضعیت اجتماعی-فرهنگی افغانستان توسط این مهاجران کارگر دست یافته اند.
یکی خانم پشت سر میگوید و یکی راننده؛ هر دو از بیفرهنگی و بدذاتی افغانستانیها میگویند و این که با آمدن آنان در ایران، نوجوانانی ایرانی نیز دچار افت فرهنگی شده و دست به دزدیها و کارهایی میزنند که به گفتهی راننده و خانمی که در چوکی پشت سر نشسته است، پیش از آمدن مهاجران افغانستانی سابقه نداشته است. درست عکس چیزی که افغانستانیها تصور میکنند جوانان شان با رفتن به ایران معتاد برمیگردند؛ برداشت راننده و خانم چوکی پشت سر این است که جوانان افغانستان اعتیاد را با مواد مخدر وارد ایران و جوانان ایرانی را معتاد میکنند.
دخترخانمی پهلوی خانم شاکی در چوکی پشت سر نشسته است و هیچ واکنشی به حرفهای راننده و این خانم نشان نمیدهد؛ من اما چوکیام، کمی فروتر رفته است تا خودم را در آن پنهانتر کنم تا مبادا بشناسند و نیش دراز شان را بیشتر از این فرو کنند.
چیزی نرسیده به بهمنی، دو دختر که کنار خیابان ایستاده اند، دست میدهند. هر چند در قانون ترافیک ایران سوار کردن دو نفر در چوکی پیش رو جرم است؛ اما از این که راننده میفهمد چند قدم پیشتر من پیاده میشوم، میخواهد یکی از دختران را در چوکی پشت سر و دیگری را در چوکی پیش رو، کنار من بنشاند. با بیتفاوتی برایش میگویم که این صندلی برای یک نفر است و من کسی را نمیگذارم که این جا بنشیند. با نگاه تندی میخواهد صدایش را بالا بیاورد؛ اما از این که خودش میفهمد کارش خلاف قانون است، صدایش را میخورد و به دخترخانمی که خودش را در چوکی پشت سر جا داده، میگوید که پیاده شود؛ جای برای دو نفر نیست.
هنوز به بهمنی نرسیده ایم که موتربان طاقتش تاق میشود و میگوید که اگر این قدر سخت نمیگرفتم، هم او کرایهی دو نفر را گرفته بود و هم دو تا دختر کنار خیابان منتظر موتر نمیماندند.
برایش میگویم که دوست نداشتم وقتی از موتر پیاده میشدم، سوژهی فحش و یا حرفهای زشت تو و سواریهای باقیمانده شوم؛ ظاهرا تیرم به هدف خورده است؛ اما راننده به خود نمیگیرد و با تأکید این که ایرانیها آن قدر بیکلاس نیستند که خانمی را اذیت کنند، میخواهد خودش را تبرئه و فحشهایی که پشت سر آن افغانستانی بدبخت زده بود را توجیه کند. میگویم وقتی چسبیدن بدن یک نفر در شرایطی که کنار هم نشسته اند در موتر، باعث شود که این قدر بد و بیراه نثار یک مهاجر کارگر کنیم، مسلم است که پس از پیاده شدن من هم، حرفهایی برای گفتن هست. راننده با اعتمادبهنفس و حس محبت زیادی میگوید که ما ایرانیهای برای خود مان محرمیم؛ غیرت ما اجازه نمیدهد یک افغانی بیسر و پا بدنش به بدن زن ایرانی بچسبد. میگویم من هم یکی از همین افغانیها استم؛ به همین دلیل نگذاشتم دختر ایرانی پهلویم بنشیند؛ با شرمی که باید دهانش را ببندد، متأسفانه نمیبندد و میگوید که «اصلا بهت نمیاد افغانی باشی»؛ میگویم همین جا پیاده میشوم؛ یک چهارراه دیگر تا بهمنی فاصله دارم.