نوید، باشندهی فعلی کابل در سکتور خصوصیای به عنوان کارآموز مصروف کار است. او، یک سالی میشود که از ترکیه به افغانستان برگشتانده شده است.
نوید سه سال پیش تصمیم رفتن به اروپا را میگیرد و او که آن زمان خود کافیشاپی دارد و پولی برایش گرد آورده است، بدون رضایت کامل خانواده راه مهاجرت را در پیش میگیرد. نوید به دلیل این که او آن زمان زیر سن است، نمیتواند در سفر تنهایی به سمت ایران، از سفارت این کشور در افغانستان ویزا دریافت کند. سرانجام او ناچار میشود که راه قاچاق را در پیش گیرد. نوید، کولهبار مهاجرت را بر کول خود گذاشته و به راه دشوار زندگی وارد میشود.
او، ۲۷ شبانهروز را در مرز ایران سپری میکند. در این راه او در حقیقت تنها است و همسفری که از پیش با او آشنایی داشته باشد را با خود ندارد.
اما نوید میگوید: «چارهای جز رفتن از راه قاچاق نداشتم. با این که دوست داشتم با ویزا و بدون درد سر راه قاچاق، با هواپیما به ایران بروم و از آن جا به ترکیه.» نوید پس از مکث کوتاهی میگوید: «خب اگر ترکیه از کابل ویزا میداد، میدان هوایی ترکیه میرفتم.» در نهایت نوید ناچار میشود که راه مهاجرت را در پیش بگیرد.
نوید پیش از این که راه مهاجرت را در پیش بگیرد، در یکی از ولایتهای شرقی کشور کافیشاپی را اداره میکند و با آن زندگیاش را میگذراند. او به دلیل این که تنها زندگی میکند و نانآوری هیچ کسی جز خودش رابه عهده ندارد، با پولی که از کافیشاپش در میآورد، به راحتی میتواند زندگیاش را بگذراند؛ اما او برای ادامهی زندگی در افغانستان هیچ روزنهی امیدی برایش نمییابد. نوید پیوسته به این فکر میکند که چگونه خود را به کشورهای پیشرفتهی اروپایی برساند؛ تا آن جا برای خود برنامهریزی کرده و به زندگیاش سروسامان دهد. تنها برنامهریزی او برای زندگی در افغانستان این است که چطور خود را زودتر از افغانستان بیرون کند.
نوید سه سال پیش در یک شب زمستانی از هرات به کاروان مسافران قاچاقی وارد شده و رویای رسیدن به کشورهای اروپایی را در سر میپروراند.
نوید همین که از مرزهای افغانستان بیرون میشود، آهسته آهسته با سختیها و نا بسامانیهای این راه کشنده آشنا میشود و مهاجرت آهسته آهسته چهرهاش را به او نشان میدهد..
پیادهروی در سرمای زمستان در کوههای پاکستان و ترس گرفتار شدن به دست پولیس مرزی پاکستان، نوید را شوک میدهد. او، نخستین بار است که خود را در چنین وضعیتی پیدا میکند.
نوید میگوید: «با این که بدنم از سرما میلرزید؛ اما به یقین گفته میتوانم که لرزهی بیشتر بدنم از ترس گرفتارشدن به دست پولیس مرزی پاکستان و افتادن از کوه بود تا سرما.»
نوید آن زمان هفده سال داشت و جوان به نظر میرسید؛ اما به دلیل بیماری پاهایش که هر از گاهی سیاه و کبود میشود و او را از راهرفتن میماند، این سفر را برایش خطرناک میدانست؛ اما چارهی دیگری جز این نیز نداشت. او حالا راه مهاجرت را در پیش گرفته بود و به هر بهایی باید خود را در نزدیکترین توقف دراز به ترکیه میرساند؛ جایی که دوستانش چشم انتظارش بودند.
نوید میگوید: «در یک شب زمستان که درون خاک ایران بودیم، همهی لباسهایم زیر باران تر شده بود و از شدت سرما میلرزیدم. دوباره ترس این که سردی هوا به پاهایم آسیب بزند و دیگر نتوانم راه بروم، مرا به لرزه انداخت. روی همین دلیل با دو پسر مهاجر دیگر با شتاب هر چه تمام در اطراف به پالیدن چوب شروع کردیم و هر کدام پس از چند دقیقهای چندپارچه چوپ را از درختان دور و بر قطع کردیم و به سختی آنها را سوزاندیم و خود مان را در اطراف آتش گرم کردیم تا پیش از گرسنگی، سرما ما را نکشد. همین طور لباسهای مان را نیز خشک کردیم تا اندکی خیال ما آسوده شود.»
از نوید پرسیدم که چه چیزی در راه قاچاق از افغانستان تا ترکیه تو را بیشتر آزار میداد و باعث نگرانیات بود؟ میگوید: «ترسم این بود که مبادا پاهایم درد بگیرد و دیگر نتوانم به راهم ادامه دهم؛ راهی که برگشتی ندارد یا به پیش یا مرگ.»