
فریدون یکی از بیشمار مهاجران افغانستانیای است که تجربهی مهاجرت را در کشورهای زیادی زیسته و گریسته است.
فریدون، چهار سال پیش از ولایتی در شمال کشور، برای رسیدن به آرامش و زندگی در امنیت، راه مهاجرت را پیش میگیرد. او، از افغانستان به پاکستان از آنجا به ایران و پس از مدتی اقامت در آنجا به ترکیه و پس از آن خود را به یونان میرساند و پس از ماهها دربهدری در جزیزههای یونان و آتن پایتخت یونان؛ پس از چند بار «گیمزدن» (اصطلاحی که قاچاقبران روی سفرهای قاچاقی گذاشته اند» می تواند در کامیونی خود را جاسازی کرده و دست آخر خود را به ایتالیا میرساند و از آن جا با هزار و یک مشکل وارد بلجیم میشود.
او، از سختیهایی میگوید که در این راه پرپیچوخم دیده و زندگی کرده است.
فریدون میگوید، زمانی که از افغانستان به سمت پاکستان حرکت کردیم؛ سه دوست با هم بودیم که هر کدام پس از فراغت از مکتب بیکار بودند. فقر و بیکاری، ما سه نفر را با هم یکی کرده و راهی مهاجرت کرده بود.
فریدون پس از این که وارد خاک پاکستان میشود با دیگر همراهانش در مسیر راه به ایستبازرسی مردان مسلح پاکستانی بر میخورند. او میگوید، مردانی که شمار شان به هفت نفر میرسید و به زبان پشتو صحبت میکردند، ما را توقف دادند؛ اما ما نمیدانستیم که آنها پاسبانان مرزی بودند یا دزدان مسلح. به هر حال این مردان همهی مسافران را به صف میکنند و از هر کدام پول میخواهند. فریدون میگوید که دراین لحظه، ترس و عصبانیت هر دو رویم فشار میآورد و حس عصبانیتم باعث میشد ترسم را کنترل کنم؛ اما باز هم، بدنم از ترس میلرزید.
این افراد مسلح شروع کردند به جمع آوری پول. هر کدام از مسافران مبلغی را برای این مردان مسلح پرداختند؛ اما در این میان یک مهاجر از دادن پول خودداری کرد. فریدون میگوید، این که پولی نداشت و یا نمیخواست پولش را به این مردان بدهد، دلیلش را نمیفهمیدم؛ اما در برابر فریاد آن مردان مسلح واصرار شان به گرفتن پول، این مهاجر هیچ پولی برای شان نداد و میگفت که پول ندارم.
بگو مگو و دشنام دادن دزدان به این مهاجر جریان دارد که گلولهای به سینهی این مرد جوان میخورد و او را به زمین میاندازد.
این گلوله، از تفنگ مردی بیرون میشود که کمی دورتر از شش مرد مسلح دیگر ایستاده است. آن مردان مسلح، به راه خود ادامه میدهند و مهاجران افغانستانی نیز هیچ واکنشی در برابر این عمل نشان نمیدهند. همه خشکشان زده است و شماری هم از صحنه فرار کردند؛ اما راهبلدها، همه را دوباره جمع میکنند و به راه ادامه میدهند.
فریدون که حالا در بلجیم زندگی میکند، میگوید که چهار سال زندگیام که در راه مهاجرت سپردی شد، کابوسهای تلخ زندگی من اند که نمیگذارند، شبها آرام بخوابم. او، میگوید که بعضی شبها با کابوسی که میبینم از خواب بیدار میشوم و صحنههای راه مهاجرت یکی یکی پیش چشمم رژه میروند و نمیگذارند تا صبح بخوابم.
فریدون میگوید که پس از رد شدن از خاک پاکستان و آمدن به ایران، «سختیهای مان رنگ دیگری گرفت. در ایران نیز گرسنگی، تشنگی و زجر زیادی کشیدم.»
زمانی که از سختیها و دشواریهای راه مهاجرت از او میپرسم، با خونسردی پاسخ میدهد؛ انگار زندگی در این همه دشواریها و شرایط ناگوار انسانی، او را سنگدل کرده است و یا به دلیل زندگی در این وضعیت، یادآوری آن خاطرههای تلخ برایش عادی شده است.
اما زمانی که از تلخ ترین خاطرههایش از راه مهاجرت پرسیدم، با اندکی تأخیر گفت: «دقیقا دَ کوه مشکل بودیم، از کوه بالا میرفتیم، یکی از دوستانم که بیشتر از همه خسته بود و از دنبال من میآمد، پایش لغزید و همین که دستم را به سمتش دراز کردم دستم در هوا ماند و آن دوستم دیگر ته دره رسیده بود.» فریدون میگوید که این دوستم همین که از کوه سقوط کرد، هیچ جیغی نکشید؛ صدایی از خودش بیرون نداد و این سکوت او تا حالا مرا غذاب میدهد.
فریدون میگوید که کاش او داد میزد، کاش کمک میخواست؛ اما او سکوت کرد و سکوت؛ سکوتی که یک روز مرا خواهد کشت. او، بهترین دوستم بود و من هنگام سقوط او به دره، هیچ کاری برایش نتوانستم.