زمانی که به سمت پارک شریعتی در حرکت بودیم، ترافیک حرف نداشت.
اما با رانندهای که در این مسیر همسفر بودم پسر جوانی بود که از حرفها و توصیههایش روشن بود؛ همه زاویههای تاریک زندگی در تهران را بلد است و مثل یک تاکسیران کارکشته از رازهای پنهان زیاد این شهر آگاه است و همینطور انسان دوست.
نخستین توصیهی او به من این بود که باید بیشتر مواظب خود و جیبم باشم «این جا تهران است، من از افغانستان چیز زیادی نمیدونم؛ اما این جا جیببری به یه کاسبی فراگیر بدل شده، تو هم که تازه اومدی و ممکن برای کار اومده باشی، پس مواظب باش تو چاله نیفتی.»
همین که از من برای روشن کردن سیگار اجازه خواست، خوشحال شدم؛ هم به این دلیل که مثل رانندهی قبلی تفاوتی میان ایرانی و افغانستانی نگذاشت؛ همه به این دلیل که من هم میتوانستم راحت سیگارم را روشن کنم.
با این هم خودم را به خانهی پسرخالههای قاچاقبرم که در کابل بود رساندم و شب را آن جا ماندم.
پیش از خوابیدن با هم کمی حرف زدیم و آنها هم به رسم مهماننوازی کوشش کردند سفرهی بهتری در توان خود را برایم تدارک ببینند.
هنگام خوردن شام و پس از آن بیشتر حرفهای ما روی مهاجرت میچرخید؛ از میان چهار پسری که در اتاق نشسته بودند، دوتای شان پوشاک شان را در کولهپشتیها جابهجا میکردند، و چند بار با نگاه ریزبینانهای آن را سر و ته میکردند؛ انگار میخواستند به سفر مهمی بروند و نباید چیزی را جا بگذارند.
پس از چند دقیقه فهمیدم که این دو، راهی افغانستان استند.
انگار که معلوم میشود شمار زیاد از مهاجرانی جوانی که به ایران برای کار میروند، پس از یک سال یا دوسال کار کردن در ایران، با اندک پولی که در این مدت برای ذخیره کردنش جان کنده اند، به افغانستان برگشته و میخواهند چند روز دیگر را این جا با خانواده آسوده بگذرانند.
فرهاد در میان قصههایش از راه مهاجرت، از یک رویداد خاص که برایش پیشآمده بود، قصه کرد. آن رویداد را که برایش سهسال پیش افتاده بود؛ اما تا هنوز نتوانسته بود فراموش کند. «دَ خاک ایران بودیم؛ یک دفعهای راهبلد ما گم شد، دَ دشت مانده بودیم، سیزده نفر بودیم.» فرهاد میگفت که به دلیل این که بارها از راه قاچاقی آمده است و با قاچاقبران زیادی در ارتباط بوده است، فهمیده بود که حالا دیگر فروخته شده است و آن هم به پولیس؛ «اما در ته دل میترسیدم به آدمربایان فروخته شده باشیم.»
اینها نیم ساعتی را در دشتی سرگردان میمانند؛ اما پس از نیم ساعتی به پیشنهاد فرهاد مسافران به همراه وی میخواهند به سمتی حرکت کنند که آنها را از مسیر گشتزنی پولیس مرزی دور کند.
در همین لحظه میان این مسافران اختلاف پیدا میشود و سه تای دیگر از مسافران که با هم دوست بودند با اشاره به مسیری که منتهی به ایستبازرسی پولیس مرزی است، میگویند که باید به آن سو برویم. این جا است که بیشتر بچهها با آن سه مسافر هم نظر میشوند و فرهاد که خود به خم و پیچ راه قاچاق بلد است، نیز ناچار میشود از تنهایی در دل دشت، رفتن با این مسافران را ترجیح دهد؛ هر چند میدانست به دست پولیس میافتد.
پس از نیم ساعت راه کردن، با گشت پولیس مرزی سر میخورند؛ گشت مرزی اینها را دستگیر کرده و به پاسگاه میبرد.
فرهاد میگفت: «ما را به درون پاسگاه بردند و از هر کدام به نوبت بازجویی میکردند و یا گاهی بدون نوبت؛ اما پیش از این که حرفی بزنیم با سیلی به صورت مان میزد. از من پرسید که این جا چه کار میکنی برای چه میخاهی تهران بروی؟ پیش از این که من پاسخی بدهم، خودش داد زد، آهان میخای تهران بروی و با جندهها بجوشی، برای همین آمدهای، و بعد با دشنام دادن به لت کردنم شروع کرد.»
ادامه دارد…