
نویسنده: بودا
آفتاب در ادامهی دشتی نشسته است که بیش از ده ساعت است به هیچ کوهی نمیرسد؛ حتا دریایی که اول صبح فکر میکردم ده دقیقه بعد میرسیم؛ سرابی از آب درآمد که بر تن سیاه کویر چسپیده است. آهنگ پاکستانی با صدای بادی که از سرعت صد و چهل تویوتا میگذرد، گوشهایم را میخراشد؛ با خش خش خاکی در قروچهی دندانهایم. آفتاب کم کم سینهاش را در کویر خوابانده است؛ دریای کبود اوایل صبح، دشتی از خون است که ادامهاش معلوم نیست.
تویوتای جاپانی دچار مشکل تخنیکی شده است. کنار خیابان خاکیای ایستادهام؛ از لحنی که راننده با یکی از همکارانش تلفونی حرف میزند، احساس میکنم مشکل ما تخنیکیتر است و باید فاصلهای را پیاده برویم. به علی «نام مستعار» میگویم که باید پیاده شود. علی بالای سِت موتر نشستهاست؛ سی و چهار نفر، طوری پشت تویوتا قفل شدهاند که برای پایین شدن، دست و پای همدیگر را اشتباه میگیرند. پیرمردی پشتش را پشت سِت موتر چسپاندهاست؛ پشیمانی از برودوشش میبارد؛ پشیمانی عمیق و پخته، پشیمانیِ پیشتر از این که بخواهد قاچاقی به ایران برود؛ یک نوع پشیمانی از جنس دیگر که در چهرههای عدهای از آدمها مینشیند و آنان را به نمادی از پشیمانی تبدیل میکند؛ پشیمانیای که درد و ناکامی زندگی را با استخوان ساییده است و وارونگی زندگی لاکپشتیاش در چشمهایی که در کاسه فرورفته است، موج میزند. اشاره میکند نزدیک شوم؛ صدایش را نمیشنوم؛ آخرین بار در گرمای سوزان چاشت بود که صدایش را شنیده بودم؛ مطمین نیستم؛ شاید صدای علی را شنیده بودم که به دیگران میگفت کاکا را زیر دست و پای نکنند پیر است و ناتوان؛ اما قاچاق پیر و جوان و زن و مرد ندارد؛ هرکسی مجبور است گلمش را از آب بیرون بکشد. راهی است بدون برگشت که خواسته یا ناخواسته وقتی پا میگذاری، باید بدوی و هیچ وقت نباید در جمع آخرین نفرها باشی تا از فحش قاچاقبر و کمین دزد در امان بمانی. حتا اگر نزدیکترین دوستت را هم همراه داشته باشی، باز هم این را میفهمی که اگر از پا بیفتی دیگر ماندهای که سرنوشتت یا مرگ است، یا افتادن دست دزد و نیروهای نظامی و شبهنظامی. هیچ کسی نمیتواند برای بردن کسی که از پا افتاده است، از قافله عقب بماند؛ عقبماندن در دشتی که ساعتها به زندهجان یا سرپناهی نمیرسد، مرگ است و نجات از مرگ تنها دغدغهی تنازع بقا است؛ این جوانهایی که یکی یکی با پاهای شُل و کمرهای خمیده از سه سمت موتر ملخوار پایین میپرند؛ بیشتر از همه به زنده ماندن فکر میکنند و نمیخواهند جانی را که این همه راه کشیدهاند فدای دیگری کنند. وقتی در چنین موقعیتهایی محاسبه میکنیم؛ احتمالهای یک در هزار را در نظر نداریم.
ساعت ده است، وسط تاریکی سنگینی که در کویر خوابیده است؛ در فاصلهی نمیدانمی، روشنی چند چراغ این طرف و آن طرف پرسه میزند؛ علی میگوید که شاید دزد باشند، یکی میگوید احتمال دارد خوابگاه باشد یا آبادانیای؛ اما همه به احتمال دزد بیشتر فکر میکنند؛ به احتمالی که قدم به قدم با همه راه میرود. تصمیم گرفتهایم همینجا بنشینیم تا اگر چراغهای دوری که میبینیم نزدیک شوند؛ بیصدا برگردیم؛ اگر نزدیک نشدند، منتظر موتر بمانیم که شاید دستی از آسمان به مشکل تخنیکیاش رسیدگی کند. سی و چهار نفر هرکس حدس و گمانی را بررسی میکند؛ علی پشتش را به چراغها کرده به سیگارش طوری پک میزند تا مبادا روشنی قوغش دیده شود.
ساعت یازده و سی و چند دقیقهاست؛ از راهی که آمده بودیم، روشنی کوچکی آهسته آهسته بزرگ میشود. آنقدر تاریکی است که اندک روشنیای، مو بر تن همه سیخ میکند؛ یکی میگوید شاید دزد باشد، دیگری میگوید دزد ده ساعت کجا دنبال ما میآید و سی و چند حرف و ترس گمان؛ از دو راهیای که از سرک کنار برویم هرکسی است از ما رد شود یا همین جا بمانیم که مبادا موتر خودمان باشد و بگذرد و در این برهوت پیاده بمانیم؛ انتخاب میکنیم که بمانیم. نزدیک میشود؛ چند نفری به سمت تاریکی میدوند؛ یکی که انگار میخواهد وانمود کند نمیترسد، میگوید که بهتر است چند نفر ما اینجا بمانیم و دیگران از راه گوشه شویم تا اگر دزد باشند؛ محاصرهی شان… ادامهی جملهاش را نمیشنوم، بیکش را بر میدارد و با سرعت در تاریکی گم میشود.
تویوتای جاپانی مشکلش حل شده است؛ پیرمردی که پشتش شیب شده بود پشت سیت موتر، پهلوی راننده نشسته است و لبخند معصومی روی لبهایش میآید و میرود. راننده میپرسد که چرا ایستاده ایم یکی با دستش به چراغهایی اشاره میکند که به نظر میرسد بیشتر شده اند.