
قسمت آخر
دیگر دیرم میشد؛ کفشهایم واکس خورده بود. پیرمرد جفت کفشم را پیش کرد گفت: «بفرما» تشکری کردم گفتم که چقدر میشود پولش؟ گفت: «سه هزارتومان (۲۱اففانی)» پول خرد نداشتم ده هزار تومان (۷۰افغانی) دادم گفتم بقیهاش مال خودت. راه افتادم و دیگر از شادی و سر حال بودنم خبری نبود. روحم خیلی خسته و سرگردان بود. پیرمرد را ترک کردم؛ ولی صحبتهایش همراهیام کرد. دلمشغولی داشتم و سرم گیچ بود. هیچ چیز را نمیفهمیدم؛ فقط راه میرفتم تا رسیدم جلو ایستگاه. خلوت بود؛ نزدیک در که شدم در به گونهی خودکار به رویم باز شد. داخل سالن شدم، دور و برم را نگاه کردم؛ بعضیها دوتایی، سهتایی روی صندلیها کنار هم دو طرف سالن نشسته با هم لبخند میزدند، لب میجنباندند و واکنشهایی در مقابل هم نشان میدادند که هیچ کدام شان برایم دیگر معنی نداشت. چند دقیقهای به حرکت قطار مانده بود، از وسط سالن گذشتم تا انتهای آن که در خروجی بود. جلو در سربازی ایستاده بود و بلیت را بررسی میکرد.
تلفونم را بیرون آوردم و بلیت را نشان دادم؛ چون بلیتم الکترونیکی بود، آن طرف یک مرد ایرانی با لباس خاص (یونیفرم) نزدیکی در قطار ایستاده بود. بلیت را نشان دادم و مرا راهنمایی کرد. گفت: «طبقهی دوم سالن دوم صندلی ۶۴ آقا» تشکری کردم و سوار قطار شدم. ساعت دقیقا ۲:۲۵ بود، صندلیام در آن سالن ردیف دوم قرار داشت و صندلی پهلویم خالی بود. ردیف اول جلو من یک دختر جوان نشسته بود که با تلفون حرف میزد؛ از حرف زدنش زیاد چیزی نفهمیدم، فقط دانستم که دوستش را به جشن تولد خود به روز یکشنبه دعوت میکرد. دلم خواست بگویم اگر زحمتی نیست من هم روز تولد شما مهمان ناخوانده باشم؛ تولدت مبارک! ولی هیچ حوصلهی حرف و حدیث را نداشتم.
ساعت ۲:۳۵ قطار راه افتاد، کتاب رمان «آوای وحش» از جک لندن با ترجمهی هوشنگ اسدی در دستم بود که تصمیم داشتم داخل قطار مطالعه کنم؛ اما حوصله نداشتم. دلم میخواست پنجره را باز کنم تا شاید باد به صورتم سیلی بزند تا حالم اندکی بهتر شود؛ اما از بخت بد آن پنجره باز نمیشد. یادم به صحبتهای پیرمرد افتاد، به یاد وطن افتادم، وضعیت امنیتی، بیوه شدن زنان، یتیم شدن کودکان و معلولیت را از ذهنم گذراندم و به عاملان آن لعنت فرستادم. به یاد آن انتخابات، اشرفغنی و دکترعبدالله افتادم که با تمام لجاجت به رأی مردم بیاحترامی میکنند؛ راستش به آن دو هم لعنت فرستادم. کم کم رؤیایی شدم و به عالم رؤیا پرواز کردم و به خواب رفتم.
زمانی که از خواب بیدار شدم، دیدم هنوز هم سوار قطار استم. همین که از قطار نیز پیاده شدم، دیدم باز هم از قطاری که مهاجرت و دربهدری است، پیاده نشدهام. این قطار بدون خستگی راه میکند و راه میکند تا این که رفته رفته یا به آوارگی خو بگیرم و یا هم از قطار زندگی پیاده شده و خود را راحت کنم.
زندگی در مهاجرت فرقی نمیکند که در ایران یا ترکیه و یا هم یکی از کشورهای پیشرفتهی جهان باشد.
زمانی که تو در مهاجرت به سر میبری، حتا در متمدن کشورهای جهان، حس بیگانه بودن با محیط را با هیچ باور فلسفی و انساندوستانهای نمیتوانی از خودت دور کنی.
از کوچهها و خیابانها گرفته تا مرد پشت پیشخوان بقالی سر محل تان و یا صاحب امتیاز فروشگاههای بزرگ زنجیرهای همه و همه برای تو بیگانه اند. حتا تازگیای که باد برخاسته از ساحل، صبحگاهان تو را در لذت غرق میکند؛ نیز لذتی بیگانه است و تو نداشتن حس مالکیت را روی آن زندگی میکنی.
از سوی دیگر به دلیل مصروفیتها و روش زندگی در مهاجرت، وارد شدن در جامعهای که در آن زندگی میکنیم، دشوارتر از ادامهی زندگی در افغانستان مینماید.
باشندهی افغانستانی به هر دلیلی نه در کشور خود به آرامش میرسد و نه هم در مهاجرت. شانس بد و دلتنگی و افسردگی، سایهوار دنبالت میکند؛ کافی است که مهاجر باشی.