روز بد برادر ندارد (قسمت پنجم)

صبح کابل
روز بد برادر ندارد (قسمت پنجم)

نویسنده:بودا

با آن که ماه دهم سال و شروع زمستان است، هوا در مناطق مرزی پاکستان و این بیابان آن‌قدر گرم است که انگار آفتاب خودش را به زمین نزدیک کرده باشد. ساعت از دوی پس از چاشت گذشته است. در شهرستانی داخل می‌شویم به نام مشکل که از خانه‌های گِلی وسط درختان خرما و کوچه‌های خاکی‌اش، گرمای و گردوخاک خفه‌کننده‌ای به سر و صورت مان می‌چسپد. پشت دروازه‌ی خانه‌ی گلی‌ای که بیشتر به سرای شبیه است، موترها پشت سر هم ایستاد می‌شوند و به مسافران گفته می‌شود که اگر چیزی خوردنی و نوشیدنی نیاز داشته باشند، از همین جا بخرند. دکان خُردی در آن سرای باز است که آب، بسکویت و بعضی از نوشیدنی‌های گازدارد دارد و هر چیزی را که قیمت می‌کنی سه برابر قیمت اصلی جنس می‌گوید.

دو بوتل آب سرد و چهار پاکت سیگار بر می‌دارم و به علی می‌گویم اگر چیزی نیاز داشته باشد بگیرد. علی که عرق‌هایش از وسط خاک نشسته بر شقیقه‌هایش جوی کشیده است، سیگاری روشن می‌کند و می‌گوید که «ازی ملک حرام هر چه بگیری حرام است.»

پس از نیم ساعتی دوباره راه می‌افتیم و قرار است به دره‌ای به نام ساروان یا ساربان، شب را صبح کنیم. از مشکل که بیرون می‌شویم، به خیابان اسفالتی می‌رسیم که پس از چند دقیقه راهش را به خامه کج می‌کند. کویری که دست از سر مان بر نمی‌داشت را، پشت سر گذاشته ایم.

ساعت چهار دیگر است. موترها در سنگلاخ دره‌ای می‌پیچند. دو نفر از کوه سنگی‌ای روبه‌رو با سرعت پایین می‌شوند. یکی از آن‌ها تفنگش را از شانه‌اش بر می‌دارد و چند گلوله هوایی شلیک می‌کند. موترها یکی پشت هم توقف می‌کنند. پسری با پوست سوخته و سیاه، روی کوه سنگی خودش را پشت سنگی تکیه می‌دهد و پیرمردی با ریش جوگندمی و کلاشینکوف کهنه‌ای که یک طرف چوب قنداغش افتاده است، نزدیک می‌شود و فرمان می‌دهد که مسافران صف شوند. موتربانان، با سر و صدا مسافران را پایین می‌کنند و می‌گویند که نفر ده هزار تومان موجود کنند ورنه نمی‌توانیم ازین ساحه بگذریم. می‌گویند که مرزبانان پاکستانی استند که به قیافه و سر و وضع شان نمی‌خورد. وقتی مسافر قاچاقی استی، مجبوری از هر فرمانی اطاعت کنی و تن لش خودت را به مقصدی که می‌روی بکشی. مسافران زیادی بهانه می‌کنند که ندارند و پس از این که از صف دیگر مسافران جدای شان می‌کنند، از جیب‌های پنهانی یا کفش‌های شان پیسه بیرون می‌کشند و خود شان را خلاص می‌کنند.

مرد میان‌سالی ته کفشش را با چاقو جدا می‌کند و یک اسکناس ۵۰‌تومانی بیرون می‌کند که به گفته‌ی خودش، در نیمروز پیش کفش‌دوز این پنجاه‌تومانی را برای چنین موقعیتی جابه‌جا کرده بود. تمام مسافران را یکی یکی تلاشی می‌کنند و پول شان را موجود. پسری شاید نزده‌ساله‌ای از یک جمع شش‌نفره، می‌گوید که هیچ پولی ندارد. در مرز که باشی، از شروع سفر، همه در گروه‌های چندنفره تقسیم می‌شوند که در طول سفر به نوعی هوای همدیگر را داشته باشند؛ اما همراهان این پسر می‌گویند که ما با او رفاقتی نداریم و همین طور در راه یک‌جا شدیم. یکی از همراهانش که انگار عصبانی است، می‌گوید که او هزاره است و با ما هیچ رابطه‌ ای ندارد. پیرمردی که تکیه بر کوه ایستاده است و به موتربان‌ها فرمان می‌دهد که پول را جمع کنند، می‌گوید که یا دوستانش خلاص کنند یا این پسر را دور می‌دهد و حقش را از راه دیگری حاصل می‌کند. منظورش این است که هنوز بچه است؛ اگر پول ندارد کافی است کمی درد بکشد تا بتواند به راهش ادامه بدهد. بین تقریبا نزدیک به صد نفر مسافر، درخواست جنسی‌اش را با صدای بلند عنوان می‌کند. هیچ کسی صدایش بلند نمی‌شود. تمام پولی که برایم مانده است، پنج هزار تومان است؛ به موتربان می‌گویم که این را بگیرند و این پسر را رها کنند؛ چون دیگر پولی در بساط نیست. پیرمردی مسلح که به گفته‌ی خودش مرزبان پاکستانی است، انگار بهانه‌ی خوبی یافته است و تأکید دارد که یک تومان هم کم باشد باید بماند تا حقش را حصول کند. علی هم می‌گوید که هیچ پولی پیشش نمانده است. یکی از موتربان‌ها به مسافرانی که پول شان را داده اند، می‌گوید که به ادامه‌ی دره پیش بروند، همین نزدیکی راه‌نماها منتظر شان استند و برای سفر پیاده‌گردی صبح رهنمایی می‌کنند. پسر جوانی که می‌گوید پول ندارد، روی سنگی نشسته است و زار زار گریه می‌کند. مسافرانی یکی یکی در امتداد دره ناپدید می‌شوند. با علی سعی می‌کنیم این پسر را رهایش کنند؛ اما موتربان می‌گوید که شما بروید، خودش (پیرمرد مسلح) تلاشی کند، اگر پول نداشته باشد، رهایش می‌کنند.