
نویسنده: بودا
ساعت هفت شام است؛ از دوردست روشنیِ کوچکی دیده میشود که کم کم بزرگ میشود. از زنگی که موتربان چند دقیقه پیش زده بود، مطمئنیم که برای بردن ما آمده است. نزدک میشود؛ اما کسی که صبح ما را اینجا آورده بود، نیست. پسرش است که میگوید تا جایی ما را میرساند بعد با مسافران دیگر یکجا میرویم. از تلفونم میپرسم که در خانهی شان به شارژ زده بودم و فراموشم شده بود. میگوید که در مرز باید خودت را برسانی؛ هر چه و هرکسی که ماند، ماند. قناعتبخشتر از این پاسخی نبود. سوار موتر میشویم. پس از چند دقیقه دیگر در اتوبانی استیم که زمستان با استفاده از سرعت موتر و تاریکی شب، آنچنان بر گرمای امروز غلبه کرده است که باد گوشهایم را دندان میگیرد. با علی پشت سیت موتر تکیه داده ایم و جواد طوری زانوهایش را به آغوش گرفته است که احساس میکنم طفل پنجسالهای به پهلویم چسپیده است. میپرسد که کَی تهران میرسیم؟ میگویم که بار اولم است؛ نمیفهمم کجاییم و کجا میرویم.
جواد، شانزده سال سن دارد؛ متولد ایران است و پدر و مادرش در پایینشهر تهران زندگی میکنند. او را هشت روز پیش از سر کار گرفته رد مرز کرده اند. جواد برای اولین بار بعد از شانزده سال، سر مرز نیمروز با حدود چندصد نفر رها میشود و او با تماسی که به پدرش در ایران میگیرد، ساعتی بعد شمارهی قاچاقبری را برایش میدهد که خودش را معرفی کند و پیش او برود. جواد پس از دو شب اقامت در نیمروز، دوباره عازم ایران میشود. دو روز است که وارد خاک ایران شده ایم، نیم روز و شب را گریه دارد و کم کم به این ترس افتاده است که گویا همه مسافران به جنگ سوریه برده میشوند. این ترس جواد از حرفهایی به وجود آمده است که صبح دیروز چند نفر از مسافران در مورد فرستان افغانیها به جنگ سوریه توسط دولت ایران حرف میزدند و پیشنهادی که از طرف یکی از دوستانش در تهران برای رفتن به جنگ سوریه با معاش بالا برایش داده بود. میگویم تا تو نخواهی جنگ کنی کسی به زور ترا به جنگ نمیبرد؛ اما اشکی که روی صورتش میبارد، با سرمایی که به گونههایش چسپیده است، از جواد پیاز سرخی به جا گذاشته است که انگار پوستش را کنده باشند. جواد وقتی در درهی مشکل توسط مرزبانان برای پرداخت ده هزار تومان نگه داشته شد؛ به گفتهی خودش، صدهزار تومان در جیبش داشته است؛ اما از این که همراهانش به زور نگیرند، پولش را آشکار نکرده است.
از دیشب تا حال، نزدیک دوستانش نمینشیند. میپرسم که جنگ که نکرده اید؛ اما از حرفها و گریههای جواد فهمیده میشود که دیشب همراهانش از او تقاضای جنسی کرده اند. برای من این فهمیدن آن قدر سخت است که احساس میکنم شقیقههایم درد میکند؛ میترسم شاخ در نیاورم. چطور ممکن است با این وضعیتی که مسافران در مرز دارند، به درخواست جنسی از کسی فکر کنند که همراه آنان قدم به قدم بدبختی میکشد و هر ساعت با احتمال مرگ و دستگیری دست دزد یا پولیس، پیش میرود. جواد میگوید که همراهانش او را آدم نمیشمارند و دو شب پیش به بهانهی گرم کردن، میخواستند بر او تجاوز کنند. او میگوید چطور ممکن است بین هم من را هزاره و کافر بگویند و بعد به فکر گرم کردن من باشند. جواد پشتو نمیفهمد؛ اما آن قدر سر همراهانش بدگمان شده است که در مورد هرچه حرف میزنند، احساس میکند که از او میگویند. سعی میکنم قانعش کنم که تا با همیم هیچ اتفاقی برایش نمیافتد. تلاش بیهودهای است. علی میگوید که امروز هم همراهانش داشتند در مورد بچه بودن جواد حرف میزدند و این که وقت «کردنش» است. همراهان جواد چهار نفر استند؛ یک نفر از هلمند، سه نفر از کندهار. به علی میگویم که فکاهیها کندهاریها حتما راست است که در این وضعیت دنبال جواد را گرفتند. علی میگوید که افغانی اموتو نبودی که ما این طور پدر ما در نیامده بود. زیر لب فحش میدهد؛ اما با صدای بادی که از سرعت موتر میگذرد، درست نمیشنوم.
ساعت یازده شب است. از اوتوبان به خامه زده ایم. در پهنای کوه سنگیای، هشت موتر و تعداد بیشماری مسافر که در تاریکی گم و پیدا میشوند. چند دقیقهای نگذشته است که با رسیدن آخرین موتر، یکی از موتربانان که گویا سرگروپ است، صدا میزند: «یالله افغانی!» مسافران ملخوار به موترها بالا میشوند. حالا تقریبان همه قانون سوار شدن موتر را فهمیده است. سی و پنج نفر پشت سیمرغ ایستاده اند و با شمارش اعداد تا سه، همه با سرعت مینشنیند تا روی زانوهای دیگری نمانند. این فهمیدن کمک زیادی در جا دادن سی و پنج نفر در بادی موتر نمیکند. هر بار سه چهار نفر بیرون میمانند که باید تا رسیدن فرصت دیگر، روی زانوی دیگران منتظر باشند. مانند این که چندین چهارمغز را در محل سلیسی طوری کنار هم بگذارید که تنها یکی بالای آن قرار گرفته باشد؛ خالی شدن اندک جایی در قسمتی از بادی موتر، جا برای دیگران را بزرگ میکند و آنی که روی زانوهای دیگران مانده است، میتواند خودش را وسط دیگران جا دهد.