ساعت پنج عصر بود. به همراه دو پسر همخانهام، از ساحل به سمت خانه در حرکت بودیم. یکی از همین بچهها که در کنار چپم قدم میزد، همین که بطری آبش را سر کشید، جای این که بطری خالی را درون زبالهدانی بیندازد، بطری خالی را با دستش به هوا انداخت و با ضربهی پا به آن سمت خیابان پرتابش کرد. دقیقا همان لحظه یک مرد ترک با خانم و کودکش از ان جا رد میشدند. حرفهایی به ترکی گفت که من نفهمیدم. این پسر همخانهام را به خاطر اشتباهی که مرتکب شده بود، خیلی سرزنش کردم؛ اما او کارش را کرده بود بی آن که به عمق فاجعه پی برده باشد. همین که در نزدیکی خانه رسیدیم، سه پسر دگر افغانستانی را دیدم که با تمام کردن بطریهای نوشابهی شان آنها را در یک متری سطل زباله به زمین انداختند و با ضربهی پا روی خیابان پراگنده کردند؛ من بیشتر از ده بار از این دست صحنهها را به چشم خود دیده ام. از این حادثهی آزار دهنده دیری نگذشته بود، که شبی یکی از بچههای همخانهام وارد اتاقی شد که من با دو پسر دیگر همخانهام نشسته بودیم و با هم قصه میکردیم. با ناراحتی و عصبانیت گفت: «بچا نشئه رفته اند بیرون، سرو صدا راه انداخته اند، هیچ آبرو برای ما نمانده.» سه تایی با عجله بیرون رفتیم.
دیدم یکی از همین بچهها در پنجمتری خانه از شدت نشئگی روی خیابان افتاده و دوچرخهاش دو متر دور تر از خودش. رانندهی یک ماشین سرش را از پنجره بیرون آورده بود و به طرف این پسر داد میزد که باید راه را باز کند. با عجله دوچرخه را بلند کردم و با یکی دیگر از بچهها او را از خیابان بلند کردیم و به خانه آوردیم. چند دقیقه بعد یکی دیگر از همین بچهها که بیشتر از اندازهی معمول نشئه به نظر میرسید، با دوستش وارد خانه شد. وقتی پرسیدم کجا رفته بود؟ دوستش که حالش خوب بود در پاسخ گفت که با صاحب فروشگاه درگیر شده بود. وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت: «به عوض این که از دکاندار سیگار بخره. سیگار دکانداره از دانش چور کده؛ باز دکاندار چاقوی خوده میکشه و ای خدا زده از دکان فرار میکنه.» از این دست حادثهها هر چند شب یک بار اتفاق میافتاد. آن زمان به دلیل این که زبان را بلد نبودم و از سویی هم یک مهاجر غیر قانونی بودم، نمیتوانستم تنهایی برای خودم خانهای کرایه کنم و ناچار بودم در این خانه با بیشتر از پانزده نفر شب را روز کنم.
تا این که همسایههای مان از سرو صداهای بیموقع شبانه و بینزاکتیهایی که هر افغانستانی میتواند داشته باشد، به ستوه آمدند و صاحب خانه را مجبور به بیرون کردن مان از این خانه کردند. حالا باید تا یک هفتهی دیگر خانه را تخلیه میکردیم. برای این منظور به بیشتر از هفت ادارهی املاک در مرکز شهر و اطراف نزدیک آن سر زدیم؛ اما هیچ یکی، به دلیل افغانستانی بودن ما آماده نشدند، برای ما خانهای را به کرایه بدهند. همین که میفهمیدند ما افغانستانی استیم، در لحظه چهرهی شان رنگ دیگری میگرفت و میگفتند که به افغانها خانه نمیدهند؛ چون با چتلکاری و سر و صدا به همسایهها اذیت میرسانند و مشکل ایجاد میکنند.
در مدت دو سالی که من در ترکیه بودم، بیشتر از ده بار دعوای مهاجران افغانستانی را شاهد بوده ام؛ هم در میدان بازی فوتبال و هم در محیط کار. گهگاهی این دعواها به برخورد جدی فزیکی نیز میانجامید.
در این میان چهار تن از بچههای مهاجر افغانستانی را میشناختم که در گلخانهای با هم کار میکردند. و به دلیل دعوا و برخورد فزیکیای که با هم کرده بودند، دولت ترکیه آنها را دوباره به گونهی اجباری به افغانستان فرستاد. در مدت بودنم در ترکیه هیچگاهی دو ترک را ندیدم که با هم دعوا کرده باشند و یا برخورد فزیکی داشته باشند.