پایتخت برایم تازگیهای بسیاری داشت؛ شهری شلوغتر از خلوتهایم. خیابانهایی که میتوانستم در آن جوانی کنم به همان اندازهیی که در بلخ نمیتوانستم شبها بیرون باشم و باید با زنگ مادرم زودتر خود را به خانه میرساندم. باید برای همهی آنهایی که من را در آن مدت میشناختند در بلخ، پسر خوبی خود را نشان میدادم.
اما اینجا در کابل، حالا از آن نگاههای آشنا دور شده بودم و تازه برایم این ناآشنایی، هیجانانگیز شده بود. در سرک چهارم قلعهی فتح الله ،کابل، کار را در خبرگزاری شروع کرده بودم و در سه ماه اول که تازه با کابل خو گرفته بودم، از همان دفتر زیاد بیرون نمیرفتم تا این که روزی به دعوت یکی از دوستان شاعر، به جلسهی شعر خوانیای رفتم. اتفاقا در آن جلسه شعری هم خواندم و این شعرخوانی من را با فرهنگیان کابل بیشتر آشنا کرد.
دیگر داشتم با فضای رسانهای و فرهنگی کابل رفیق میشدم و هر روز به جمع دوستان فرهنگی و شاعرم اضافه میشد. به محیط کار خود نیز کمکم داشتم مسلط میشدم و از خبرنگاری و خبرنویسی در من هراسی نبود و این سبب شده بود که وقت اضافهی بیشتری برای خود داشته باشم. شبها دوست داشتم به جمعهای دیگری اضافه شوم و شبهای کابل را برای خودم خوش بگذرانم. به شبنشینیها داشتم عجیب علاقه پیدا میکردم و به دنبال هر فرصتی بودم تا در کابل برای خود دوستی داشته باشم تا کابل و این دوری از بلخ را به نوعی برای خود قابل تحمل کنم. به همین خاطر چند ماهی میشد که به صورت جدی دنبال این افتاده بودم که به هرجمعی سرک بکشم و خود را سرگرم کنم تا این که برای خود در همین جمعها سرگرمی دیگری پیدا کردم. سرگرمیای که من را سخت سرگرم خود کرده بود که حتا فرصت فکر کردن به کار و چیزهای دیگر زندگیام را که تا حالا برایم مهم بودند، از من گرفته شده بود. عجب سرگرمی بود این لامصب.
شب یلدای سال ۸۸ بود که به جمع کوچک و خودمانی دعوت شدم. اتاق شخصی دوست شاعرم بود و چهار نفری که در آنجا و در آن اتاق کوچک با هم داشتیم خوش و بش میکردیم، همه خود را از دانه درشتهای فرهنگی و شاعر میدانستند. من چون در نوجوانیام بارها دیده بودم که پدرم تریاک مصرف میکرد با این مخدر ناآشنا نبودم. همین آشنایی هم سبب شده بود که به خودم مغرور شوم و در همان لحظهای که فهمیدم قرار است بساط تریاک پهن شود و تا صبح تریاک دود کنیم، سینه جلو انداختم و دهان باز کردم که «آری، تریاک که خوراک من است.» وقتی این جمله را به زبان آوردم خواستم در بیان خود جرأتی را نشان بدهم که ترسم، از مصرف تریاک معلوم نباشد. بارها به خود گفتم: «پسر! تو چه احمقی استی که خوده با دست خود ده بلا میاندازی.« اما دیگر نمیشد کاری کرد و در همین مدت زمانی که داشت این فکرها از ذهنام، میگذشت، به خودم آمدم و در کنار اجاق گازی که وسط اتاق بود، خود را پیدا کردم و لولهی کاغذی روی لبانم بود و دود تلخی را در سینه قورت میدادم؛ بعد با شدت به هوا پف میکردم و هی چای سیاه داخل پیاله را با قندی در دهانم بالا میکشیدم و اگر به قول خودمان دروغگو نشوم بعد نیم ساعت حس و حال عجیبی داشتم که برایم لذتبخشتر از همه چیز بود و دور سرم ابرهای صورتی را میدیدم.
میدانید برایم سخت بود که فهمیدم این دوستان فرهنگیام چطور روی به این مخدر آوردهاند و همین که خودم را در حس و حال آنها دیدم با خودم گفتم که بنده خداها حق دارند که از این مصرف کنند و همین شده که این بچهها الان شدند، دانهدرشتهای شعرمان و حتما بعد از این هم من میتوانم شعرهای بهتری بگویم و شاعر خوبی باشم.»
همین فانتزی شاعر خوب در سرم ماند و به کشیدن تریاک با این جمع ادامه دادم تا مدتها و دیگر، یک معتاد به تریاک حرفهیی شده بودم که حتا خود را متخصص و کارشناس تریاک میدانستم و بچهها قبل از این که جنسی را مصرف کنند من از دستشان میگرفتم و برایشان در مورد آن جنس چند دقیقهای سخنرانی میکردم.