عصرهای کابل، طعم کافههای خلوت و دنج پل سرخ را برایم میدادند. از هر گوشهی این چهارراهی کوچک، کافهها و قلیانخانههایی پر دود و گاه خلوت و گاه شلوغ به سمت خیابان سرک میکشیدند. دسته دسته از بچهها هر یک از این کافهها و قلیانخانهها را برای خود پاتوق درست کرده بودند. جمع همه جمع بود.
من هم با چند تا از همین بچهها که حالا رفیقهای تازه برایم به شمار میآمدند یکی از همین کافهها را پیدا کرده بودیم که در زیرزمینی نه چندان بزرگ جا خوش کرده بود. میزهای این کافه طوری دیزاین شده بود که از هم دور بودند و دور هر میز، چهارنفری را یک دیوار چوبی احاطه کرده بود که وقتی روی صندلیها مینشستی، دیگر هیچ چشمی به تو اشراق نداشت. ما مخصوصا در صندلیهای این میزها بیشتر میخزیدیم تا همان اندک شکی که از دیده شدن داشتیم، برطرف شود.
کافه نبود، بیشتر قلیانخانه بود. در کنار این که محیط شیکتر از بقیه جاها داشت، سفارش قلیان هم میگرفتند. از دروازهی ورودی این کافه همین که داخل میشدی، دود قلیان مثل ابر سنگینی زیر سقف این زیرزمین چمپاتمه زده بود. بوی چرس هم که از سرخانهی قلیانها در هوا به همهجا رسوخ کرده بود و چنان محیط دودبندی بود که کافی بود تازهواردها چند نفس عمیق بکشند تا دودخوره شوند و سرشان گیج برود.
ما برای قلیان کشیدن آنجا نمیرفتیم ولی هر بار که میرفتیم یک قلیان دوسیبب و نعنا را سفارش میدادیم. دود قلیان، خیلی شبیه آن دودی بود که من و دوستانم به آن معتاد بودیم. ما آنجا را برای کشیدن شیشه انتخاب کرده بودیم. صاحب آن کافه یا نمیدانست که ما چی میکشیم و یا اینکه خودش را به نفهمی زده بود و با این که چند بار ما را سر بزنگاه گیر انداخته بود؛ اما به روی خود نمیآورد و چیزی نمیگفت. شاید به خاطر این که ما چند نفر از مشتریان دایمی آنجا بودیم و همین دلیل سکوت صاحب کافه بود.
چند شب ابتدایی خودمان را معذب احساس میکردیم. با دودلی و استرس چند کامی میزدیم تا نشود که یکی از شاگردان آن کافه یا دیگر مشتریان مچ ما را بگیرد. یکی از شبها از سر اتفاق که بلند شدم و به سمت بیرون در حرکت شده بودم تا تماسی که برایم آمده بود را جواب بدهم، چشمم به دو پسر جوان که در گوشهی دیگری نشسته بودند و با زیر چشمی به اطراف مینگریستند، افتاد. این اضطراب در چهرهی شان برایم آشنا بود. من هم تجربهی این دو پسر جوان را داشتم. خواستم که بیخیال خودم را نشان بدهم. راه افتادم؛ اما حواسم به میز آن دو نفر بود. پسری که جوانتر معلوم میشد با حرکتی بیشتر در صندلی خود فرو رفت و «لیترک» خود را آتش زد و زیر *«پایپ» گرفت. چرخاند و بعد کامی بلندی را گرفت. وقتی میخواست دود * «شیشه» را بیرون بدهد از دهاناش، آن پسر دیگر دود قلیان را همزمان از دهان خود به هوا پرتاب کرد تا هر دو دود در هم یکجا شود. دیگر بعد از آن حس تنهایی برای یواشکی کشیدن مخدر در آن کافه نداشتم و آن خجالتی که در برابر صاحب کافه داشتم، اذیتام نمیکرد. نمیدانم چطور شد که بعد از آن کشف به کشفهای دیگری نیز در آن کافه دست پیدا کردم. همه مشتریان آن کافه مثل ما چندتا، ریگی در کفش داشتند. این کافه در پل سرخ، فقط جای امنی برای من و دوستانم نبود. مشتریان آن کافه که همگی از شیکپوشان پل سرخ به شمار میرفتند برای نوشیدن الکل و کشیدن مخدرهایشان جای خوبی را پیدا کرده بودند و از یکی از بچهها شنیده بودم که صاحب کافه هم در خط مخدر بوده و دیگر داشت آن کافه انگشتنما میشد برای عابران پل سرخ. یک مدتی به رفتن خود در این کافه ادامه دادیم اما تیم تجسس ما انگار کافهی تازهتاسیس دیگری را پیدا کرده بودند که به قول رفیقها * «تابلو» نبود. ما به کافهی جدید کوچیدیم و کلاغهای پل سرخ خبر میرساندند که تعداد کافههای افیونی از تعداد انگشتهای دست بالا زده و ما هم، دیگر نگران جای امن برای خودمان نبودیم؛ اما در این کافههای افیونی چقدر معتادان شیکپوش در هم میلولیدند و هر روز به تعداد ما اضافه میشد.
*پایپ: وسیلهی مصرف مخدری به نام شیشه
* شیشه: نوعی مخدر صنعتی
* تابلو: انگشتنما شدن