
زیاد حالم خوب نبود و چند روزی میشد که سرگیجهی خفیفی را در سرم احساس میکردم و آن تابوتوان چند روز پیش را برای نشستن چند ساعت پیهم برای فروش پوریهای مواد مخدر در جایمان نداشتم و با غلامرضا، آن یکی شاگرد مان هم میلی به حرف زدن نداشتم و زبان بسته بودم.
دلم هم به کشیدن شیشه نمیرفت و پایپ را روی زمین گذاشته بودم و خوش نداشتم که چشمم به آن بخورد؛ چون از شکل و قوارهی پایپ واقعا در آن لحظه نفرت داشتم و باخود مدام سبکوسنگین میکردم که پایپ را بگیرم و با آن که کمی مواد مخدر در داخلش مانده بود، به دیوار پشت سرم بکوبم تا خرد و خاکشیر شود و ازش چیزی باقی نماند.
نمیدانم چه مرگم شده بود و به گونهی عجیبی بهانهطلب و کمطاقت شده بودم. دیگر هیچ چیزی نمیتوانست من را آرام کند؛ حداقل در آن روز و آن ساعت چنین گمان میبردم. دنبال یک مُسکن قوی برای خودم بودم و میدانستم این حس و حالم از خماری شیشه نبود؛ چون تا قبل از همان لحظه، به آن اندازه کشیده بودم که دیگر داشت از سوراخ دماغهایم سَر میکرد نشئگی شیشه. پس چه میتوانست باشد. Mp3 جیبی غلامرضا را گرفتم و هندزفری را به گوشم زدم. صدای دمبوره تا دورترین سلول خاکستری مغزم راه پیدا کرد و در سَرم جا خوش کرد. همان جا روی بوجیهایی که از خاک پر شده بود و روی هم قرار گرفته بود که به نوعی مرز بین ما و همسایهی مان نیز قلمداد میشد، زانو به بغل گرفته و سرم را در بین دو دستم گرفته و دستانم را دور زانوهایم پیچاندم تا کمی بیشتر در خود فرو بروم. آرام گرفته بودم تا سرو صدایی که در زیر پل سوخته از هر چیز دیگر آزاردهندهتر بود را نشنوم.
درست یادم نیست، چه مدت زمانی گذشته بود؛ اما غلامرضا شانهام را تکان میداد و صدایم میکرد.
سرم را بلند کردم و هندزفری را از گوشم برداشتم. غلامرضا گفت: «پاشو بیا دنبالم باید برویم. من جنسهایم را تمام کردم و چیزی برای فروش نمانده، برویم آن پشت و چند دود با خیال راحت بزنیم تا این نشئهی لامصب به جان مان بشیند.»
بلند شدیم و دو نفری راه افتادیم به قسمت پشتی همان مکانی که برای فروش داشتیم و آن پشت رفتیم فقط به خاطر این که بتوانیم از چشم کارمندان جنایی و یا معتادانی که با دیدن ما تقاضای مواد میکردند، دور بمانیم و کمی آسودهتر باشیم. غلامرضا هم همان لحظه درک کرده بود که حال من چندان مساعد نیست و به همین خاطر رفت برایم پایپ تازه گرفت و کمی شیشه در آن ریخت و برایم آماده کرد و پیش آورد تا بزنم؛ اما گفتم که نه غلامرضا حال من با این چیز خوب نمیشود و اگر بیشتر بزنم مطمئنم که حال من را بدتر میکند.
غلامرضا بندهی خدا یک طور با انکار من از زدن شیشه، حالش گرفته شد و شروع کرد به آماده کردن زرورق خودش و یک پوری هیرویین روی آن ریخت و لایتر در زیرش گرفت و لولش را نزدیک ساخت تا دمی بزند. با زدن اولین دود هیرویین و بازدمش به صورتم، حالم طور دیگر شد؛ درست مثل این که خنکای نسیم بهاری به صورتم خورده باشد.
«شیشه کشیدن به تنهایی و آن هم یک طرفه آدم را داغون میکند و تو را هم همینطور. هی پشت سرهم شیشه کشیدن به این وضعیتت کشانده، بیا حسن یک پیشنهاد میدهم برایت؛ اما جان هر دومان فقط همین یک بار که باز نشود از دمش ایلا نکنی خوده و پشتش را بگیری و یک روز خبر شوم که روزگارت روزگار سگ شده و مثل من بو کشیده بری که کجا پودر سودا میشود.»
غلامرضا هنوز به پایان حرفهایش نرسیده بود که من منظورش را فهمیدم و همین طور خود را به غلامرضا نزدیکتر کردم تا بتوانم لولش را بگیرم و همان یک دودی که وعده داده بودم را از هیرویین کام بگیرم. دلم ناخواسته طرفش رفته بود و آن جا بود که همان یک دود از هیرویین تعارفی غلامرضا و کشیدنش برایم صفحهی دیگر از زندگی را ورق زد و تجربهای که نباید تجربه میکردم را از سر گذراندم.