مگر یک باریکه راهی که شاید عرضش به پنجاه سانت هم نمیرسید، همزمان چه تعداد آدم میتوانست از آن عبور و مرور کند و وقتی روی بوجیهای خاکیای که روی هم چیده شده بودند و همان ابتدای زیر پل بود مینشستم، تا چند کامی شیشه مصرف کنم، به پاهای معتادانی که از این باریکه راه رد میشدند، خیره میشدم و حتا از سر بیکاری تلاش میکردم که تعداد پاهایی که در پنج دقیقه از این قسمت آن باریکه راه میگذشتند را، حساب کنم.
خوب دیگه معتاد است و هزار تا کار عجیب و غیر پیشبینی شده، یا بهتر بگویم بیکاری گاهی اوقات کار دست آدم میدهد و خیلیها را من دیدم که از این گونه عادتها پیدا کرده بودند و وقتی مواد مصرف میکردند. هشت، نُه، ده و …
پانزده، شانزده، هفده و …
بیست و هفت، بیست و هشت، بیست و نُه و سی
دقیقا یادم میآید که به شمارهی سی رسیده بودم که یک جفت پا جلوی چشمانم ایستاد و من در آن لحظه داشتم به کفشهای کهنهاش نگاه میکردم؛ کفشهایی که انگشتان پایش را نمیتوانست پنهان کند و بیرون زده بود. سرم را بالا آوردم و قیافهی رنگ و رخ رفتهای را دیدم. کمی چشمانم را درشت و ریز کردم، به نظرم آمد که قیافهی این پسر برایم خیلی آشناست و همان لحظه تا میخواستم بگویم: ببخشید شما؟ یک پسر کم سن و سال دیگر که کمی از لحاظ لباس و چهره از از این جوان دیگر بهتر به نظر میآمد، جلو چشم من و پشت سر آن جوان ظاهر شد و با دست به پشت سرش زد و گفت بیا برویم مسعود.
نامش مسعود بود و در روزهای اول کافهکاکتوس، یکی از مشتریهای پر و با قرص کافهکاکتوس بود و هر روز حتما دو ساعتی را در آن جا میگذراند؛ اما من باور نمیکردم که این مسعود میتواند همان مسعودی که من میشناختم باشد.
دستم را گرفت و بدون هیچ حرفی من را به دنبال خود کشاند؛ آن طوری که او داشت رفتار میکرد، انگار او نیز من را شناخته بود. آن پسر هم دنبال ما راه افتاد و هر سه به دیوار آخر پل سوخته، همانجایی که تاریکتر از بخشهای دیگر پل سوخته بود رفتیم. به سختی میتوانستم نوری را برای پیدا کردن جای پای خود ببینم؛ اما مسعود چنان آسوده و با اعتمادبهنفس کامل در آن تاریکی راه میرفت که انگار چشمان او به قدرت دید در تاریکی مجهز بود.
پردهی پارچهای را پس زد و هر سه وارد یک خیمهی چهارکنج کوچک شدیم. در این خیمه به سختی جای دو نفر بود و ما سه نفر بودیم. به هر صورتی که میشد، خود را جابهجا کردیم و شروع کردیم به احوال پرسی و از خودمان حرف زدن.
مسعود روایت زندگی جالبی داشت برایم که بعدها حتما در موردش خواهم نوشت؛ اما حالا میخواهم ادامه بدهم که چطور شد با مسعود و آن رفیقش حاضر به مشارکت در اولین دزدی دوران اعتیاد خود شدم.
مسعود و آن دوستش که تا حالا هم نامش را نمیدانم، هر دو هیرویین مصرف میکردند و در همان نشستی که در دخمهی تاریک داشتیم، حرف از این به میان آمد که چطور مصارف اعتیاد خود را به دست میآوریم. واقعا هر معتادی اگر بخواهد زنده بماند، باید از یک راهی مصرف روزانهی خود را تهیه کند و یکی از هزاران کاری که معتادان در زیر پل سوخته انجام میدادند، همان دزدی بود. البته به قول مسعود، آن دو تا کار شان خَسدزدی بود و جرأت دست زدن به دزدیهای بزرگ را نداشتند؛ چون آن کارها دل و جگر میخواست و من که نداشتم و مسعود هم همین را میگفت که هیچ وقت جرأت نکرده است از دیوار خانهای بالا برود و چیز باارزشتری را بدزد تا چند روزی بتواند با آن پول راحتتر بشود.
من، مسعود و دوستش، با هم قرار گذاشتیم که آخر شب که تمام کوچهها خلوت شد، برویم دم یک ساختمان نیمهکاره و خوازههای فلزیای را که مسعود و دوستش نشان کرده بودند تا بتوانند سر فرصت آنها را باز کنند؛ چند لولهای را با خودمان بیاوریم و بفروشیم. مسعود میگفت که خوازههای فلزی مشتری خوب دارد و پول خوب میدهند.
اما من چون این جرأت را در خود نمیدیدم که بتوانم این کار را کنم، فقط به شرطی قبول کرده بودم که سر کوچه ایستاد شوم و کشیک بدهم تا کسی نیاید.