
رؤیا به محض تنها شدن، چادریاش را کنار زده و چشم به چشم وسیم میدوزد. رؤیا پنج سال میشد که معتاد بود. مصرف مواد مخدر از زیبایی پنج سال پیش رؤیا چیزی باقی نگذاشته بود.
وسیم هنگامی که چهرهی رؤیا را میبیند، حسی برایش دست میدهد که به قول خودش اولین بار بود که تجربهاش میکرد. او در دلش این تصمیم را که آیا میتواند این دختر را، از بلایی به نام اعتیاد نجات دهد یا نه، سبک و سنگین میکند.
رؤیا از وسیم بعد از چند دقیقه مقدمه چینی، درخواست پول میکند. رؤیا دلیل درخواست پول را هم به وسیم این گونه میگوید که دیگر از مواد مخدر خسته شده است و مدتی میشود که قصد دارد، به کمپ ترک اعتیاد برود تا بتواند خودش را از شَر اعتیاد دور کرده و زندگی پاکی را تجربه کند.
این دختر وقتی که در حال قصهی اعتیاد اعضای خانوادهاش برای وسیم است، اشک میریزد و دلیل این که تا حالا نتوانسته است تصمیم ترک اعتیادش را جدی دنبال کند، همین موضوع میداند. او، مجبور بود مواد مخدر مصرفی اعضای خانوادهاش را تهیه کند. باید خانوادهاش و مخصوصا مادرش را در اولویت قرار میداد تا خودش. مادر رؤیا هیچگاه قصد ترک مواد مخدر را نداشت.
وسیم با شنیدن این شرح حال و تجربهی ناگهانی، با حس خوشایند از ملاقات با دختری معتاد، بیپروا دست به جیب میشود و دو هزار افغانی به رؤیا میدهد. رؤیا با دیدن اسکناسها، اشکهای خشکشدهاش را با تظاهر پاک کرده و چادریاش را دوباره بر سرش میاندازد.
لحن حرفهایش مهربانتر و صمیمیتر میشود. وسیم با سرخوشی رؤیا، قند در دلش آب میشود. رؤیا پول را در مشتش محکم میگیرد و همین طور در حال جان و جانان گفتن به وسیم، طرف پل در امتداد دریای کابل، همان مسیری که آمده بودند، راه میافتد.
وسیم در پشت قدمهایش را با رؤیا تنظیم میکند. چند قدمی که پیش میروند، این بار وسیم بدون مقدمه چینی پیشنهادی به رؤیا میدهد که اگر رؤیا قبول میکرد، مسیر زندگی وسیم بدون شک تغییر میکرد که همان طور هم شد؛ البته نه آن تصویری که وسیم آن لحظه با خود تجسم کرده بود.
وسیم به رؤیا پیشنهاد میدهد که حاضر است به مدت یک ماه، خرج خانوادهی او را بدهد تا رؤیا با خیال آسوده، به کمپ ترک اعتیاد رفته و اعتیاد را ترک کند. وسیم تصمیمش را گرفته است و مصمم به نظر میآید. برای رؤیا بدون وقفه توضیح میدهد که امشب فکرهایش را بکند و اگر تمایل داشت، فردا صبح ساعت ده به نبش گولایی دواخانه بیاید؛ او آنجا منتظرش خواهد بود.
وسیم و رؤیا قدم زنان به سر پل سوخته، نزدیک شفاخانهی فردوس میرسند. وسیم هنوز جزئیات تصمیمی را که گرفته بود، برای رؤیا شرح میدهد و رؤیا هم در این مدت، سکوت کرده و هیچ حرفی در جواب وسیم نمیگوید.
اگر بخواهم قضاوتی در مورد رؤیا داشته باشم، این است که سکوت او به خاطر این بود که چه وقت از شر وسیم خلاص میشود تا زودتر برود و با خریدن مواد، خماری را از سرش دور کند.
رؤیا تمام جزئیات تصمیم وسیم را میشنود و وسیم نیز هر چه در توان دارد به کار میبرد تا رؤیا را برای تصمیمی که گرفته است، قناعت بدهد. او میخواهد هر طور شده به خاطر حسی که هنوز دلیلش را نمیداند، به این دختر و خانوادهاش کمک کند.
رؤیا در تاریکی شب، در پرتو نور چراغهای موترهایی که از روبهرو میآمدند، از نظر وسیم دور میشود تا این که به یک باره غیبش میزند و دیگر دیده نمیشد. رؤیا درون چالهای میرود که شاید تا امروز هم در همان چاله باشد؛ اما آیا وسیم را نیز همراه خودش به چالهی معروف پل سوخته میبرد؟
وسیم شب به اتاق بر میگردد و تا صبح به این فکر میکند که رؤیا در چه حالی است؟ آیا فردا صبح ساعت ده منتظرش باشد؟ رؤیا خواهد آمد؟
ادامه دارد …