با گرفتن آن پنچنصد افغانی، از دست دختران خودم را از آنها جدا کردم و به آن دختران گفتم که در گوشهای از این کوچه آرام بگیرند تا من بروم و جنس پیدا کنم و برایشان بیاورم. هنوز چند قدمی از دختران دور نشده بودم که یکیشان مرا صدا کرد و گفت: «جان حسن نروی و دیگه پیدایت نشود. پیسه را با خود نبری و گم شوی.»
من که تا حالا به این فکر نیفتاده بودم، داشتم پیشنهاد آن دختر را در ذهن خود حلاجی میکردم و با خودم میگفتم راست میگوید این دخترها مرا که نمیشناسند و اگر بروم جایی پنهان شوم با این مقدار پول حداقل تا سه روز دیگر میتوانم خیلی راحت شیشه بکشم و خماری را نفهمم که اصلا چی است؟
در همین فکر بودم که باز صدای آن دختر حواسم را به خودشان متوجه ساخت و گفت: «او بچه حسن به قوارهات نمیخورد که کدام بچهی نامرد باشی. برای ما پیسه هیچ مهم نیست. مقصد خوش نداریم خمار بمانیم و آن هم این روزها که امتحانات سمستر نزدیک است و باید تا ناوقت شب درس بخوانیم.»
آن یکی دختر ادامه داد: «فقط امروز که نیست ما هر صبح همین پول را برایت میدهیم که هم برای خودت و هم برای ما جنس بگیری. این قسمی هم به نفع تو است و هم ما جنجال کمتری داریم.»
سرم را تکانی دادم و گفتم: «دخترها خیالتان راحت، چرا کم نخورم و هر روز بخورم تا این که یک روز بخورم و دیگه گُشنه بمانم.» این حرف را زدم و راه افتادم به سمت پل سوخته و گفتم فقط ده دقیقهای بر خواهم گشت.
چند دقیقهای گذشته بود و انگار تمام آدمهای زیر پل سوخته قرار بود از آن سوراخ به بیرون سَرک بکشند به غیر از این ماما قندهاری که حالا تمام خوشبختیهای روزهای آیندهام به او و بیرون آمدنش از زیر پل سوخته گره خورده بود و پیدا کردن ماما قندهاری در آن لحظه تمام چیزی بود که من در زندگیام میتوانستم آرزو کنم تا به دست بیاورمش.
از رفتن به زیر پل هم که میترسیدم و اصلا هم نمیدانستم اگر بروم زیر پل سوخته قراره چه اتفاقاتی برایم بیفتد و بیشتر از همه از این میترسیدم که بروم آن زیر و نتوانم مواد تهیه کنم و همین مقدار پولی که این دختران برایم دادهاند تا شیشه برایشان بگیرم را معتاد زورگویی از دستم بگیرد و در نهایت خجالتزدهی آن دختران شوم. در بارهی معتادان زورگو چیزهایی را شنیده بودم و این که معتادان تازهوارد پل سوخته طعمهی خوبی برای این معتادان زورگو استند که بیشتر با چاقو، جنس مصرفی خود را از معتادان دیگر به دست میآورند.
با گذشتن هر دقیقه و ناامیدشدن من از این که ماما قندهاری را دوباره ببینم، عزم را داشتم جزم میکردم که به زیر این پل بروم و طلسم ترس خود از وارد شدن به آن شکاف لعنتی بشکنم و بروم هر طور شده شیشه برای آن دختران به دست بیاورم و این ماموریت ناخواسته را به پایان برسانم.
با نزدیک شدن به آن شکاف از چند نفر که در حال بیرون آمدن و داخل شدن به آن شکاف بودند، آدرس ماما قندهاری را پرسیدم و نفر هفتم یا هشتم بود که گفت: «ماما را چهکار داری؟ جنس میخواهی؟ چی میخواهی؟ چقدر میخواهی؟» این را گفت و من هم دیگر که پیدا کردن ماما قندهاری برایم وقتگیر شده بودم دنبالش راه افتادم و گفتم: «یک گرم شیشه میخواهم، داری؟ چند میشود؟ پایپ هم داری؟»
مرد از جیب بغل واسکت کهنه و مندرس و چرکین خود یک پاکت کوچک پلاستیکی که قبلا بستهبندی شده بود را در آورد و من هم سریع با نگاهی که به اطراف انداختم آن پاکت را گرفتم و در جیب خود گذاشتم. آن اسکناس پنچصد افغانی را دادم و بقیه پول را گرفتم. سیصد افغانی یک گرم شیشه میشد. یک پایپ هم گرفتم و خیلی زود از آن مرد جدا شدم و به طرف کوچه جکشن برق حرکت کردم. دخترها هنوز آنجا بودند و از قیافهیشان معلوم بود که از تاخیر من هم نگران شده بودند و هم عصبی.
این روال در روزهای آینده هم ادامه پیدا کرد. بعدتر از خود دختران چیزهای زیادی در مورد زندگیشان شنیدم. دانشجوی سال دوم دانشگاه کابل در رشتهی اقتصاد بودند. از ولایت هرات آمده بودند و اینجا هم یک خانهی مشترک داشتند و خرج تحصیلشان را هم خانوادهیشان تامین میکرد و در آشنایی با یک پسر از همان دانشکدهیشان با این مواد مخدر آشنا شده بودند و یک سالی میشد که هر روز شیشه مصرف میکردند و اعتیاد داشتند.
پایان