این داستان یک معتاد بهبود یافته از اعتیاد است. او ناشنوا بود و نمیتوانست حرف بزند. محمد عیسا (نام مستعار) جوانی در حدود ۲۵ساله بود و مدت کمی بود که پایش به زیر پل سوخته کشانده شده بود. با این که در اوایل اوضاع مالی و سر و وضع لباسش مناسب بود و ظاهر مرتبی داشت؛ اما خیلی زود شرایط به گونهی دیگری برایش تغییر کرد.
آن طوری که دیگران میگفتند و چیزهایی که در بارهی او شنیدم، همین ناتوانی در شنیدن و برخورد زشت افراد جامعه و آزار و اذیتهایی که روزانه او از سوی نزدیکانش و افراد جامعه دیده بود، سبب شده بود که به مواد مخدر روی بیاورد.
محمد عیسا تا قبل از این که معتاد شود و سراغ او را خانوادهاش از زیر پل سوخته بگیرند، با یکی از دخترهای فامیل شان نامزد بود که نامزد او بعد آن که از ماجرای اعتیاد محمدعیسا با خبر میشود، نامزدیاش را فسخ میکند و همین، ماجرای فسخ نامزدی بهانهی دیگری برای او میشود تا دیگر امیدی برای ترک اعتیاد نداشته باشد. با آن که بسیاری از ما شاهد آن بودیم که خانوادهی محمد عیسا چندین بار به دنبال او آمده بودند؛ اما او همیشه از دست خانواده گریزان بود و خود را به آنان نشان نمیداد.
روزی حتا مادر محمدعیسا به خاطر راضی کردن فرزندش و بازگشت او به آغوش خانواده و تصمیم برای ترک اعتیادش، حاضر شد به زیر پل سوخته بیاید و در آن انبوه معتادان در زیر پل سوخته با سراسیمگی و استرسی که در چهرهاش معلوم بود، نام پسرش را بلند صدا بزند؛ با این که میدانست که فرزندش ناشنوا است و نمیتواند صدای او را بشنود.
آن روز همه معتادانی که صدای مادر محمد عیسیا را شنیدند، از او پرسیدند که چرا با این که میدانی پسرت ناشنوا است، نام او را صدا میزنی؟ مادر رنجور محمدعیسا جوابی به معتادان زیر پل سوخته داد که همه را به تکاپو انداخت تا محمد عیسا را جستوجو کنند و نزد مادرش بیاورند.
آن مادر که داغ فرزند معتاد ناشنوا به دل داشت بلند گفت: «اگر به جای من، مادر خود تان این جا ایستاده بود و پسرش را صدا میزد، آیا دیگران تان همین طور بیتوجه میایستادید و آن مادر را تماشا میکردید که چطور درد میکشد؟ مگر شما مادر ندارید و نمیتوانید درد مادر تان را حس کنید، من درد مادر تان استم که پیش چشمان تان ایستادهام.»
آن روز کسی نتوانست محمد عیسا را پیدا کند و به پیش مادرش بیاورد. آن مادر با داغی در دل که معلوم بود حسابی او را درمانده کرده بود با دستان خالی از پل سوخته به خانه برگشت.
از آن روز به بعد انگار محمد عیسا قطرهی آب شده بود و رفته بود در دل زمین. هر چند خانوادهاش بعد از آن روز چند بار دیگر نیز برای یافتن محمد عیسا به پل سوخته آمده بودند؛ اما هر بار دست خالی برمیگشتند.
حرفهایی هم در بارهی او به گوش میرسید؛ چون کسانی که مثل محمد عیسا که شرایط ناتوانی جسمی مثل ناشنوایی داشته باشند، کمتر بود؛ به همین خاطر گاهگاهی معتادان در بارهی او حرفهایی میزدند. بعضیها میگفتند که او به سرای شمالی رفته است و در جمع معتادان آن جا زندگی میکند. بعضیها هم میگفتند که او را در داخل شهر و در قسمت پل آرتل که آن جا هم محلی برای تجمع معتادان بود، دیدند و بعضیها هم میگفتند محمد عیسا گرفتار طرح جمعآوری معتادان شده است و داکتران او را به کمپ ترک اعتیاد جنگلگ برده اند.
از محمد عیسا مدتها بود که خبری نداشتم تا این که همین چند روز پیش او را همراه برادرش در چهارراهی پل سرخ دیدم. او من را نمیشناخت؛ اما من او را میشناختم. از برادرش در بارهی اعتیاد محمد عیسا پرسیدم. او گفت که محمد عیسا هر چند سختی زیادی در زمان اعتیادش متحمل شده است؛ اما با این حال توانسته است راهی برای پاک ماندن پیدا کند؛ پاکی ابدی.
محمد عیسا با همراهی یکی از اعضای خانوادهاش توانسته بود به جلسهی معتادان گمنام قدم بگذارد و حالا بیش از یک سالی میشود که او از مصرف هرگونه مواد مخدر دور است.
من همیشــه از او به عنوان قهرمان یاد میکنم؛ زیرا او به همگی نشــان داد که بهبودی حتا فراتر از هر گونه محدودیت جسمی و فیزیکی امکانپذیر است.