مگر غیر از این است، اعتیاد با تو چنان میکند که تو هرگز نخواهی توانست با آن چنان کنی. هر چقدر انسان قدرتمند و با اراده هم که باشی، در برابر اعتیاد و مواد مخدر یک هیچ خواهی بود و وقتی افسار زندگیات را به دست اعتیاد بدهی دیگر تو یک انسان بیاراده و فاقد قدرت خواهی بود و در تو هیچ ارادهای برای تصمیم درستگرفتن نخواهد بود.
من که حالا بیش از یک سال میشد خود را مبتلا به اعتیاد و مصرف مواد مخدری به نام شیشه کرده بودم، دیگر قدرت این را نداشتم که درست را از غلط تشخیص بدهم و بدانم چه کاری برایم درست است و کدام کار را نباید انجام بدهم تا بتوانم مسیر زندگیام را به اشتباه نروم.
اما خیلی وقت بود که در مسیر اشتباه زندگی پا گذاشته بودم و حالا دیگر برایم اشتباهترین تصمیمات فردی زندگیام، در نظرم درستترین کار و تصمیمی بود که میتوانستم انجام بدهم.
مصرف پیهم و روزانهی مخدر شیشه، دیگر برایم قابل پیشگیری نبود و هر روز بیشتر از روز قبل به مقدار مصرف خود میافزدوم و همین سبب شده بود در کنار این که نتوانم درست فکر کنم و تصمیم بگیرم، حتا نتوانم به صورت سلیس حرف بزنم و به نوعی دچار لکنت زبان شده بودم و با هر بار به کام کشیدن شیشه و قورت دادن آن دودهای سفید و غلیظ لعنتی، فکرهای ناجور و مزخرفی در ذهنم قوت بگیرد.
همان توهم درست تصمیم گرفتن ناشی از مصرف شیشه سبب شد که از آن کارگاه خیاطی تصفیهحساب کنم و خود را برای برگشتن به کابل به خیال این که حالا دیگر فرصت جبران اشتباهاتم است، آماده کنم.
این تصمیم ناگهانی سبب شد که حتا این موضوع را با مادرم و خانوادهام در میان نگذارم و تا روز رفتن این سفر بازگشت به کابل را از آنها پنهان کنم. خانوادهام در شهر دیگر بودند و من در تهران. هر دو فاصلهای داشتیم که به من این فرصت را میداد تا هر چند با مخالفت صددرصد مادرم از بازگشتم به کابل، گوش به حرفش ندهم و تا دستش به من نرسیده خود را به دل این سفر پیشبینینشده بزنم.
وقتی با صاحب کارگاه تصفیهحساب کردم، دلیل خود را پیدا کردن کار دیگری گفتم و شانسی که آوردم این بود که با مادرم در این باره نیز تماسی نگرفت. پس با مقدار پولی که از کار کردن به عنوان آشپز در این کارگاه برایم مانده بود با خیال آسوده خود را میتوانستم به کابل برسانم؛ اما قبلش با خودم گفتم بروم و یک حالی به خود بدهم و دو شب را در تهران مواد بخرم و شبگردی کنم و قبل از این که کابل برگردم تهران را خوب بگردم و بعد بروم.
یعنی قبول کرده بودم که چند شب در تهران کارتنخوابی کنم و با یک دوست ایرانی که معتاد بود و در همان کوچهی بازار معتادین باهاش آشنا شده بودم، به قول خودمان کمی ولگردی کنیم و البته من ببینم که شبهای تهران چه مزهای دارد یا میدهد.
از صاحب کارگاه و بچههای کارگاه خداحافظی کردم و کوله پشتیام که نه چندان سنگین بود را به پشتم انداختم و بدون وقفه سراغ آن رفیق معتاد ایرانی خود رفتم، پیدایش کردم و اولین کاری که کردم دو گرم شیشه برای برای مصرف این دوشب و در مسیر راهم و یک گرم هیرویین برای آن رفیق معتاد ایرانی خریدم که خماری نکشد و تمام شب بتواند با من تهران را بگردد.
در همان کوچه بازار معتادین در گوشهای نشستیم و خوب خودمان را برای یک شبگردی یا بهتر بگویم برای یک کارتونخوابی در دل تهران نشئه کردیم تا رمق این را داشته باشیم که از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب این شهر افیونی را قدم بزنیم. نمیدانم آن لحظه چه لذتی در این که دوشب یا سه شب تهران را کارتونخوابی کنم و نشئه به این سو و آن سوی شهر بروم برایم میتوانست داشته باشد؛ اما آن لحظه این تصمیم را با خودم گرفته بود که دو سه شب تهران را خوب میچرخم و بعد همین که اتوبوس طرف مشهد را برای برگشت به کابل سوار شدم به مادرم زنگ خواهم زد و او را وقتی خبردار میکنم که کار از برگشتن گذشته باشد برایم.