گاهی میگویم کسی با من حرف میزند، دیگران این جملهام را خیالی میدانند که دست از سرش بر نمیدارم یا برعکس، او دست از سرم بر نمیدارد.
داکتر روانشناس به من گفت به صدایی که با تو حرف میزند، «شلوغی ذهن» یا «وسواس ناراحتکننده» میگویند. خیلیها این صدا را باور ندارند تا این که روزی خود شان درگیر این صدا شوند.
داکتر میگفت این صدا یک بیماری است. بیماریای که مدتها است با من است. من شنیدم که این بیماری لاعلاج است. این بیماری اطلاعات تحریفشدهای را در بارهی آن چه در زندگی جریان دارد، در اختیار من قرار میدهد.
به من میگوید که خود را بررسی نکنم؛ چرا که این کار بسیار هراسانگیز است. گاهی اوقات به من میگوید که نسبت به خود و اعمال خود مسؤول نیستیم؛ در مواقع دیگری به من میگوید که همهی مشکلات زندگی تقصیر من است. بیماری من، من را فریب میهد که به آن اعتماد کنم.
اما من باید در معرض صداهای بیشتری قرار بگیرم که ضد اعتیاد یا بیماریام باشد؛ صداهایی که میتوانم به آنها اعتماد کنم. میتوانم برای بررسی واقعیت از آنها استفاده کنم. میتوانم به صدای معتادی که سعی در پاکشدن دارد، گوش دهم. راه حل نهایی، کارکرد اصول و کمک گرفتن از نیرویی برتر از خودم است. از این کار برای پشت سرگذاشتن مواقعی که بیماری ما با ما صحبت میکند، کمک بگیرم.
این صدایی که میشنوم صدای اعتیاد است و من باید «صدای» اعتیاد خود را نادیده بگیرم. تلاش کنم تا به آرامش برسم؛ آرامشی که برایم میتواند، به زندگی معنا دهد.
آرامش به معنی این نیست که من اتفاقات و رویدادهای پرتنش و هیجانی را تجربه نکنم؛ بلکه به من وضوح فکر لازم برای پشت سرگذاشتن آنها را میدهد. با وجود هر اتفاقی، من میتوانم وجود و هستهی اصلی خود را یکپارچه و پرنشاط نگه دارم.
ترس از تغییر، در بین معتادان، عادی و مشترک است. سرانجام ما مخلوق عادات خود استیم؛ اما بعضی وقتها این ترس به حد افراط میرسد. بعضی وقتها من از نتیجه یا پیامد خاصی میترسم؛ اما بعضی وقتها نوعی ترس شناور را تجربه میکنم که خود را در زمینههای مختلف زندگیام نشان میدهد؛ یعنی ترس غیرمعمول و غیرمنطقی یا اجتناب از هر نوع ریسک که باعث میشود زندگیام خیلی محدود و کوچک شود. من نباید به خاطر ترس از آینده یا بیدار شدن خاطرات گذشته، از هر گونه لذت و هیجان جسمی و روحی دوری کنم. من میترسم که مبادا رهاکردن احساسات، منجر به آزادشدن بیشتر رفتارهای مخرب و آنی من شود.
به همین خاطر، باید بیشتر از اینها با صداهایی که با من حرف میزنند، صحبت کنم. این مواقع است که میفهمم با این که همیشه زندگی روی خوش به آدم نشان نمیدهد؛ اما وقتی من از خود راضی باشم؛ یعنی من در آرامش نفس میکشم.
بیراهه رفتن است اگر برای خود استندردهای غیرمنطقی در نظر بگیرم و خود را برای دستنیافتن به توقعات غیرواقعی سرزنش کنم. این که به خود اجازه دهم انسان باشم، به معنای زندگی، بدون حد و مرز نیست؛ بلکه به این معنا است که از طریق انجام کارهای در حد توان و سپردن نتیجهاش به نیروی برتر در جستوجوی سلامت عقل باشم.
طبق ضربالمثلی قدیمی «سیاست آشنایان را بیگانه میسازد»، اعتیاد هم توانست من را با خودم بیشتر آشنا کند و هم اکنون هم در جستوجوی آن استم تا خودم را به شکی منسجم کنم.
من دو تجربهی متفاوت از زندگی دارم که هیچگاه نمیتوانم آنها را نادیده بگیرم. روزی من از رفتن به جلسات شعر خودداری نمیکردم و دوست داشتم همیشه در میان افرادی باشم که از هنر و شعر حرف میزنند. روزی هم از رفتن به زیر پل سوخته اجتناب نکردم و خود را در بین صدها معتاد و زندگی اعتیادگونه دیدم.
این دو تجربه، سبب شده امروز من به این فکر بیفتم که چه وجه اشتراکی بین این دو تجربه و من بوده است که وادار شدم تجربهی شان کنم. آن هم تجربیاتی که با خودم میگویم، کاش تجربه نمیکردم.
اما صدایی را میشنوم که میگوید: «نگاه کن، ببین کی حرف میزند، من آن قدر فریبدهنده استم که میتوانم تو را در موقعیتهای غیرممکن قرار بدهم.«