بعد از مدتی که گذشته بود، این بار همه چیز برایم عادی به نظر میرسید و دیگر هر نقطهی پل سوخته را مثل کف دستم بلد بودم و میدانستم پاتوق فلانی کجاست؟ یا اگر بخواهم لوازم جانبی مصرف مواد مخدر خود مثل گاز لایتر، پایپ، سیگرت دانهای یا زرورق و هر چیز دیگری را به دست بیاورم، از کی و از کجا بخرم.
وقتهایی هم میشد که مواد را گرفته و میرفتم پیش یکی از همین دستفروشان معتاد مینشستم و همانجا بساط قصه و سخن را پهن میکردیم و شروع میکردیم به مصرف با آن معتاد بساطفروش.
در میان این بساطفروشان معتاد، یک مرد جوان بود که جعبهای عجیب و غریب برای ویترین خود داشت و بر روی آن جعبه، عکسهایی با علایم مختلف چسبانده شده بود و روی جعبه هم همان لوازمی بود که ازشان نام بردم.
تیمور(نام مستعار) که همه او را « انجینر دوپه» صدا میکردند در زیر پل سوخته، یکی از شخصیتهایی بود که در میان معتادان پل سوخته همیشه نظر من را به خودش جلب میکرد. همین علاقهام به حرف زدن به او سبب شده بود که نسبتا رابطهی رفاقتی بین ما شکل بگیرد و خیلی وقتها میرفتم و روبهروی همان جعبهی سوالبرانگیزش مینشستم و در مورد هر یک از آن علایمی که روی جعبه چسبانده بود، میپرسیدم و او هم با حوصلهی زیاد جوابهای من را میداد.
بعدها از چند نفری شنیده بودم که تیمور یک دورهی چندساله، مشاور ارشد یک مقام دولتی بلندرتبه بوده و من هم چند باری به طور غیر مستقیم خواستم از زبان او این را بشنوم؛ ولی او زرنگتر از این حرفها بود و همیشه یک طوری تلاش میکرد از جواب دادن به من طفره برود و من هم چون نمیخواستم فکر کند من آدم فضولی استم، زیاد اصرار نمیکردم.
در زیر پل سوخته، اعتماد کردن به آدمها و از زندگیات حرف زدن، بزرگترین اشتباهی بود که یک معتاد میتوانست انجام بدهد.
نوع حرفزدن تیمور برایم جالب بود و معلوم میشد که او از یک جهان دیگر وارد پل سوخته شده و اگر اجباری در کار نباشد، هیچگاه حاضر نیست یک ثانیه در زیر پل سوخته بماند. من در آن مدتی که با تیمور شبها هممصرف میشدم و در عالم نشئگی در این حد توانستم از او بشنوم و به یادم بماند که گفت او یک سری مطالعات در بارهی شیطانپرستان داشته و آشنایی با واژهی «فراماسونها» آن قدر او را جذب خود کرد که دست از همه چیز کشید و به دنبال آیین «شیطان پرستی» رفت تا خدای تازه ای را برای خود برگزیند.
تیمور وقتی در مورد آیین شیطانپرستی حرف میزد، آن قدر جذاب و با جزئیات برای هر پرسش پاسخ میداد که گاهی من فکر میکردم، این مرد هنوز به خدایی در این جهان به نام شیطان باور دارد؛ اما هر بار که از او میپرسیدم حالا چی؟ آیا واقعن شیطان را خدای خود میدانی؟ میگفت: «نه! من از دست همین شیطان و شیطانپرستان به زیر پل سوخته و اعتیاد پناه آوردم و حتا نمیتوانم پیش خانوادهام بروم؛ چون « فراماسونها» کسی را مأمور کشتن من کرده اند.»
از تیمور شنیده بودم که میگفت، همین علاقهی او به شیطانپرستان سبب شد که به خاطر عضویت در گروه «فراماسونها» به پاکستان برود و آنجا با حلقهای از آدمها آشنا شد که به صورت مخفیانه مراسم پرستش شیطان را برگزار میکردند. تیمور، برای عضویت در این گروه، قانون آنها را پذیرفت؛ یعنی وقتی عضوی از «فراماسونها» بشوی، دیگر نمیتوانی باورت را تغییر بدهی؛ مگر این که بمیری یا واقعن در حافظه ات چیزی از باورها و مراسم و اسمی از اعضای گروه در ذهنت باقی نماند؛ یعنی دیوانه بشوی به معنای واقعی.
تیمور، میگفت که بعد مدتی من به آیین شیطانپرستی شک کردم و همین شک من هر روز بیشتر جان من را در خطر مرگ قرار میداد؛ به همین خاطر او از دست اعضای «فراماسونها» ی پاکستانی که عضوی از شبکهی جهانی فراماسونهای جهان بوده اند، فرار میکند و بعد به خاطر این که در کابل کسی نتواند رد او را بگیرد، با خودش فکر میکند که پل سوخته تنها جایی است که میتواند او را در خود پنهان کند.
اما او باید اعتیاد و معتاد شدن را به جان میخرید.
( ادامه دارد…)