پل سوخته من را از مادرم پنهان کرد ( قسمت دوم)

حسن ابراهیمی
پل سوخته  من را از مادرم پنهان کرد ( قسمت دوم)

انگار قرار نبود تا من پیدا شوم، مادرم دست از سَر پل سوخته بردارد و برود تا من به درد خود بسوزم. شب دوم هم زودتر از روز اول بالای پل سوخته پیدایش شد و آمده بود کنار میله‌های آهنی پل‌ ایستاد شده و کف دریای افیونی و خشکیده‌ی کابل را با چشمانش جستجو می‌کرد. بین آن همه معتاد که در هم می‌لولیدیم پیدا کردن قیافه‌ی آشنا کار سختی بود و آن هم وقتی که سیاهی نشسته بر قیافه‌ی هر یک از ما معتادان، شده بود شباهت مشترکی که باهم داشتیم و این حتما کار را برای مادرم سخت کرده بود که من را پیدا کند.

من پشت سیاهی زندگی خود پنهان شده بودم. با افیون خود را مخفی نگه‌داشته بودم و حالا که یک معتاد روی سیاه بودم در زیر پل سوخته، برایم چه فرقی می‌توانست داشته باشد که مادرم جهان را چه رنگی می‌بیند.

من دست از جهان شُسته بودم و جهان هم با افیونی که من را آشنا کرده بود قرار بود کاری به کار من نداشته باشد؛ اما چرا مادرم در بین این قرارداد من و جهان کارشکنی می‌کرد و نمی‌خواست و نمی‌گذاشت تا من ادامه‌ی همان دردی باشم که او را به پل سوخته کشانده بود.

شب دوم بود که وقتی ماماقندهاری از یکی بچه‌های معتاد شنیده بود که مادرم دو شب است پشت سرهم به بالای پل سوخته می‌آید و سراغ من را از دیگر معتادان می‌گیرد، ناراحت شده بود.

با خشمی که قبل از آن از ماماقندهاری ندیده بودم من را به دیوار سیمانی پل سوخته چسباند و گلویم را با دستانش فشرد تا آن جایی که دیگر حس می‌کردم نفس کشیدن برایم غیرممکن شده است و شروع به دست و پا زدن کردم. ماماقندهاری دلیل خشمش چه می‌توانست باشد و بعید بود از پیرمردی چون ماماقندهاری این قوت و قدرت در دستانش جمع شده باشد.

ماما ماما چه شده؟ گناه من را بگو؟ من که تا آن لحظه نه از دنیا خبر داشتم و نه از آخرت این سوالم، روی زمین نشستم تا اگر بار دیگر ماماقندهاری خشمگین شد این بار من را محکم به دیوار نچسباند.

ماماقندهاری بدون کدام حرف اضافه دیگر دستم را محکم گرفت و به طرف خود کشاند تا به حرکت بیفتم. این حرف ماماقندهاری بود که تا حالا هم در ذهنم حک شده است. «وقتی که معتاد استی خودش برای مادرت یک درد است؛ اما با نبودنت اجازه نده که درد بزرگتری در دل نگه‌دارد. درد نبودن از درد اعتیاد بدتر است پسرجان.»

ماما قندهاری می‌خواست من را به هر بهانه‌ای و با زور یا رضایت از جایم حرکت دهد و متقاعد به این کند که خودم را به مادرم نشان بدهم تا همان دردی که ماما قندهاری می‌گفت و من تا حالا متوجه آن نشده بودم، کم شود.

نمی‌دانم لجبازی با خودم بود یا این که ترس داشتم مادرم دیگر نگذارد مواد مصرف کنم، به همین خاطر به هر بهانه‌ای شد خود را از دست ماماقندهاری نجات دادم و این بار از همان زیر پل سوخته به آن طرف پل رفتم و چند صد متر جلوتر در امتداد دریای خشکیده‌ی کابل چند کارتنی را تشک و یک مشمای (پلاستیک) سوراخ سوراخ را پتوی خود قرار دادم و شروع کردم در تنهایی یک نفره خود مواد مصرف کردم.

آن شب هر چقدر مواد مخدری که در جیب خود داشتم را یکجا مصرف کردم و هیچ ذخیره‌ای هم برای فردای خود نگه نداشته بودم. از فرط مصرف زیاد مواد مخدر همان‌جا چشمانم بسته شد و شب جای خودش را به روز داد.

فردا تا قبل از این که چشمانم باز شود، خماری دهانم را باز کرده بود و هی خمیازه‌های کشاله‌دار و ممتد، زنگ خطر خماری را برایم به صدا در می‌آورد. استخوان‌هایم هم شروع کرده بود به تیِ (درد) کشیدن و آفتاب بالای سرم هم بی‌رمق می‌کرد اگر بیدار نمی‌شدم و برای خماری خود کاری نمی‌کردم.

به یاد مادرم افتادم. پولی نداشتم و آن لحظه هم هیچ راهی به نظرم نمی‌آمد تا بتوانم کمی مواد مخدر برای خود پیدا کنم تا سر و حال شوم. به ناچار به سمت بالای پل حرکت کردم تا مادرم را ببینم و حداقل فقط برای یک بار هم شده من را از خماری در بیاورد.

مادر است دیگر، با خودم می‌گفتم شاید خماری من را دیده نتواند.