واقعا مرز بین واقعیت و رویا کجاست؟ یک بیمار مبتلا به اعتیاد باید چطور این مرز را بشناسد؟ اصلا این سوال را چرا از شمایی که نه معتاد بودی و حتا یک دود سیگرت هم به گلوی خود فرو ندادی و خوش هم نداری روزی شود با فرد معتادی در زندگیت سر و کار داشته باشید، میپرسم.
اگر بخواهی زندگی را مرزبندی کنی، دوست داری مرز «واقعیت و رویا»، دو سرزمینی که هر روز در ذهنت با آن درگیری را دقیقا کجای جغرافیای باورت و فکرت بگذاری که به تو صدمه وارد نکند؛ زندگیات دچار آشفتگی نشود و جهانت را مجبور نشوی ترک کنی و آدمهای دور و برت را عوض کنی یا فراموش؟
وقتی نیروی محرک ما در زندگی خارج از کنترل مان باشد، عاجز استیم. اعتیاد ما مطمئنا شرایط چنین نیروی پیشبرنده و غیر قابل کنترلی دارد. ما نمیتوانیم مصرف مواد یا رفتارهای اجباری خود را معتدل یا کنترل کنیم؛ حتا وقتی که باعث میشود چیزهایی را که برای مان مهم استند از دست بدهیم و یا حتا وقتی که ادامهی آن مطمئنا به صدمات فیزیکی غیر قابل جبرانی ختم خواهد شد. میبینیم، کارهایی را میکنیم که اگر به خاطر هر چیز جز اعتیاد مان بود، امکان نداشت انجام دهیم؛ کارهایی که وقتی بعداً به آنها فکر میکنیم از خجالت به خود میلرزیم. ممکن است حتا تصمیم بگیریم که دیگر نمیخواهیم مصرف کنیم و این که مصرف نخواهیم کرد؛ اما وقتی شرایط مهیا میشود پی میبریم که به سادگی قادر به قطع مصرف نیستیم.
برای من فرار از پل سوخته به طرف تهران، فرصتی بود تا بتوانم بیماری خود را در همان نطفه که چند ماهی بیشتر از آن نمیگذشت، بُکشم و دیگر به آن فکر نکنم؛ اما بر خلاف قراری که با خود گذاشته بودم، این قرار درست از آب در نیامد و نتوانستم کنترل زندگی را در دست بگیرم؛ چون نیروی محرکی که داشت زندگی من را به پیش میبرد، از من قویتر بود و ناتوانی من در کنترل این نیروی محرک تا هنوز هم من را اذیت میکند.
بیماری اعتیاد در من سبب شده بود که مرز بین واقعیت و رویا را در ذهنم و در تعریفهایی که در جغرافیای افکارم از واقعیت و رویا داشتم، گم کنم و سرگردانیهای بعد این گمشدن من را در دل زندگی تا کجاها که پیش نبرد.
دور شدن من از تهران و خانواده ام برای بار دیگر و برگشت به کابل و چشیدن دوبارهی طعم افیون پل سوخته، نقشهی راه همان سرگردانیها بود که من را با خود تا این جا آورد.
سخت بود تمام این مسیری که تا الآن و تا این جا در زندگی طی کردم؛ اما برای یک معتاد تنها این سختی را میتواند افیون سهل کند؛ ولی چه سود؟
من یک معتاد بودم و از کابل تا تهران و از تهران تا کابل را آن قدر غرق در لذت آنی افیون بودم که نفهمیدم در طی این مسیر رفت و برگشت چه چیزهایی را از دست دادم. من به دنبال واقعیت زندگی به تهران رفته بودم تا همراه خانواده ام بمانم و باقی زندگیام را با بودن کنار آنها سپری کنم و واقعیت زندگی من هم همین بود؛ چون بدون خانواده ام و مراقبت آنها، من هر لحظه خود را در معرض مصرف مواد مخدر قرار میدادم و اما من در تهران به رویای کابل بدون افیون فکر میکردم و اشتباهم نیز در همین بود که واقعیت را نادیده گرفته بودم و به سمت رویایی حرکت کردم که این رویا در تنهایی و فراموشیای که در کابل دچار آن بودم، برایم دستنیافتنی بود.
راستی بعد از امروز میخواهم یک پاراگراف به آخر هر قسمت از نوشتههای ستون «من یک معتادم» اضافه کنم و این پاراگراف را هم به نام «فقط برای امروز» خواهم نوشت. این پاراگراف شرح حال و هوای روزمره ام خواهد بود تا کمی با نوشتن این پاراگراف به سبک شدن ذهنم کمک کنم. نمیخواهم این نوشتهها تنها در گذشته باقی بمانند. من نیاز به حرف زدن با شما از امروز خود دارم.
فقط برای امروز: چه وقتی یک راز، دیگر راز نیست؟ من تا قبل از امروز تمایل زیادی برای حفظ اسرار زندگی خود داشتم و البته این رازها برای من همان اشتباهاتم بود که همیشه دوست داشتم از نظر دیگران پنهان بمانند تا کسی کمتر به زندگی من آگاه باشد. رهایی از همه اسرار و شریک کردن اشتباهاتم با دیگران، میتواند بار سنگین اشتباهات گذشته را از دوشم بردارد و این برای من آرامش بزرگی است.»