این را همهی ما آگاه استیم که در تمام نظامهای بشری و کلونیهایی که قرار باشد با تجمع آدمی در کنار هم تشکیل شود، این نظام حتما نیازمند یک سیستم قضایی، اجرایی و قانونگذار خواهد بود و هیچ نظام انسانیای را نمیتوانی از این قاعده مستثنا دانست.
پل سوخته هم کلونیای به نام معتادان داشت که از همان اولین تجمع معتادان در این نقطه تا امروز که این کلونی به هزاران نفر میرسد، تکامل پیدا کرده است و این نظام ، دارای سیستمهای خاص خود شده است. ریشهی پل سوخته، برمیگردد به خانهی فرهنگ شوروی که در دهمزنگ بوده و آن زمان بعد از پایان یافتن سلطهی طالبان و آمدن حکومت مؤقت، این مکان با بازگشت معتادان مهاجر، نقطهی آغازین شد برای موجودیت داشتن چنین مکانی در دل پایتخت و بعدها این کلونی با تحت فشار قرار گرفتن، مجبور به کوچیدن به نقطهی دیگر شد که پل سوختهی امروز است. معتادانی که حالا برای خود شان منطقهای داشند که باید برای آن نظام و قانونی دست و پا میکردند. پس در این مدت این کلونی رشد میکند، برای خود قانون میگذارند و تمام اعضای خود را نیز مجبور به این میسازند که از این قوانین سر باز نزنند و خود شان را با این قوانین مطابقت دهند.
حالا وقتی که قانون مشخص شد و کلونی قانونپذیر هم مشخص شده است، تنها این میماند که اگر قرار شود فردی از این کلونی و قانون آن سرپیچی کند، چه کسی مجری قانون باشد و قانون را تطبیق کند و آن چیزی که من از پل سوخته توانسته ام درک کنم، این بود که کلونی معتادان پل سوخته با خواست مافیای مواد مخدر در کابل ایجاد شده است و ریشهی این سازمانهای مافیایی را اگر دنبال کنیم، به حکومت میرسد و حالا چون حکومت باید در سودآوری چنین مکانهایی در دل پایتخت شریک باشد، مسلما بدون هیچ چون و چرایی خود مسؤولیت اجرای قانون را بر عهده میگیرد و نیروهای خود را به خاطر سهیم شدن در سودآوری فروش مواد مخدر بالای این کلونی مؤظف میکند و بعد سازمانهای مافیایی هم به این منظور که بتوانند خود را از چشم جامعه پنهان کنند در این کار حکومت را همراهی میکنند. برای شان هم فرق نمیکند که سود به کدام جیب شان برود چون هر دو طرف معادله خود شان استند.
پس زمانی که من شاگرد شدن برای یک فروشندهی مواد مخدر در زیر پل سوخته را قبول کردم، باید خطر خیلی چیزها را به جان خود میخریدم و هر چند زمانی که فردی معتاد باشد، دیگر این خطرها برایش چندان مهم نیست؛ چون بزرگترین خطر که همانا خمار ماندن است، هر لحظه فرد معتاد را تهدید میکند.
این قسمت از پرداختن به زندگی آدمهای زیر پل سوخته درست حکایت همان مصرع از شعر صائب تبریزی است که در ذهنم دارد هی میچرخد و آن این است «ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم» و همین گونه بود آن معتادانی که من در زیر پل سوخته دیدم، به معنای واقعی با آن که هزاران غم داشتند، هیچ غمی برای شان بزرگتر و دشوارتر از این نبود که لحظهای خمار بمانند.
کارمندان جنایی حوزهها که همان نمایندگان حکومت بودند، در زیر پل سوخته چنان قوانینی دلخواه را اصول قرار داده بودند که از هر طرف به آن قوانین نگاه میکردی، این طور برداشت میکردی که قوانین تنها به سود خود شان است و حاکمان بلامانع پل سوخته همین آدمها بودند. این حکمرانی حکومت البته در یک شرایط تعیین شده و مورد پسند هر دو طرف یعنی کارمندان جنایی و فروشندگان مواد مخدر بود.
من خوب به یاد دارم که در گاهی موارد چنین رابطه و رفاقتی را میان این دو طرف میدیدم که حتا مشکوک میشدم به این جمله که «هر خلافکاری از پولیس میترسد».
اما نه! چنین نبود؛ در زیر پل سوخته، رفاقت این دو گروه چنان بود که با خود فکر میکردی که یا فروش مواد مخدر جرم نیست و یا این که هر فروشندهی مواد مخدر، نمایندهی همین کارمندان جنایی است که با مصداق این حرف پای به بازار فروش مواد مخدر پل سوخته گذاشته اند که سرمایه از کارمند جنایی و کار از معتاد خلافکار.
در واقع چنین هم بود؛ من بعدها با آشنایی بیشتر با سیستم کار در زیر پل سوخته به این درک رسیدم که هر کارمند جنایی با سرمایهی خودش چند فروشندهی معتاد اجیر گرفته بود.