در این سری از نوشتههای ستون من یک معتادم، این روزها از روایت شخصی زندگیام در آن مدتی که زیر پل سوخته بودم، کمی دورتر شدم؛ چون لازم میدانم که حرفهایی گفته شود که شاید هیچ کسی و هیچ جای دیگر فرصت پیدا نکند و نشود که اصل واقعیت زندگی معتادان در زیر پل سوخته را کالبدشکافی کرد.
نوشتهی قبل و چند نوشته پیشتر هم به صورت گریزان به نقش باندهای مافیایی و در مواردی کارمندان جنایی و حتا پولیسهای معینیت مبارزه با مواد مخدر وزارت داخله داشتم که به ادامهی مکانهایی چون پل سوخته در نقاط مختلف کمک میکند.
اما نوشتهی قبلی، اشارهی جدی بر روند بخشی از چرایی خرید و فروش مواد مخدر از سوی کارمندان جنایی حوزهها در زیر پل سوخته و ارتباط شان با معتادان خلافکار داشتم. با تمام خطر و دردسرهایی که ممکن است برایم پیدا شود؛ اما نمیتوانستم از این رابطههای پنهان پولیس و معتادان خلافکار چشمپوشی کنم؛ حرفی نزنم و واقعیتی که خیلی هم مهم و تأثیرگذار است را نگویم.
تمامی شهروندان کابل باید به قضایای پشت پردهی پل سوخته واقف شوند تا ایراد کار گرفته شود. این که چند بار دولت و وزارت داخله و فرماندهی پولیس کابل با آن که تصمیم بر محو معتادان از پل سوخته گرفته بودند، چرا آن تصمیم اجرایی نشد؛ خود هزاران سوال برایم خلق میکند. آیا واقعا و به معنای کامل تلاشی صورت گرفت؟ عزم دولت از ارادهی معتادان کمتر است که نتوانستند معتادان را از این مکان متفرق کنند؟ برنامه برای این تصمیم شان آیا داشتند یا نه؟ فقط به خاطر کاهش فشارهای کشورهای کمککننده در بخش مبارزه با مواد مخدر یک جلسهی پوشالی و سوری دایر کردند و یک شایعه راه انداختند؟
من واضحا این را مینویسم و هیچ ترسی هم نخواهم داشت. من یک معتاد بودم و یک و نیم سال در زیر پل سوخته کارتن خوابی کردم و مدتی هم شاگرد فروشندهی مواد مخدر در زیر پل سوخته بودم و آن مدت با چند واقعیت تکاندهنده نه برای ما معتادان بلکه برای شما شهروندان کابل روبهرو شدم.
آن قسمت اول زیر پل سوخته همین که از آن گودال پایین میشدی، زمینهای آن زیر نقشهکشی شده و هر چند متر مربع با بوجیهای پر شده از خاک مرز بندی شده بود. در هر قسمت این خانهگگها، یک فروشندهی مواد مخدر با دو یا سه شاگرد مشغول به فروش مواد مخدر بدون کدام ترس و هراس بودند.
اگر اشتباه نکنم تعداد این فروشندههای علنی در همان قسمت اول زیر پل سوخته، به سی تا پنجاه نفر میرسیدند که البته هر کدام با شیوهای مختص خود شان مشتری شان را جذب میکردند و مواد میفروختند. اشاره داشتم که بدون هیچ ترس و هراسی به فروش مشغول بودند؛ به خاطر این بود که هر کدام از این موادفروشان در ازای مالکیت داشتن آن خانهگگها به سه نفر باید حق یا اجاره میداد.
این فروشندهها بین کارمندان جنایی حوزهها تقسیم شده بودند و هر کارمند جنایی نفرات خود را میشناختند و میدانستند که از کدامها حق بگیرند و آن فروشندهها شامل لیست شان بودند. تعداد دیگری متعلق به آن کارمند دیگر و همین طور نفر سوم کارمندان.
تا اینجا شد یک نفر که هر فروشنده باید به کارمند جنایی مربوطش حق میداد. البته قبلا اشاره کرده بودم که در این بین فروشندهها، تعداد محدود از فروشندهها هم سرمایهی شان از خود همین کارمندان بود.
نفر دوم نمایندهی فرماندهی پولیس کابل بود که دقیقا نمیدانم از طرف کدام شخص معینی میآمد یا دستهای بیشتری در این پول جمعآوری شده به صورت هفتگی از فروشندهها بود؛ اما کسی بود که گاهی میآمد زیر پل سوخته و همان جا پیش خانهگگها حق میگرفت یا بالا میایستاد و به فروشنده پیام میرساند تا حق شان را بالا بیاورند.
نفر سوم، نمایندهی معینیت مبارزه با مواد مخدر بود که کارمندان آن بخش را معتادان در زیر پل به نام «کارمند قصبه» صدا میزدند و این نفر سوم ماهی یک بار و هر بار به شیوهی تهدیدآمیز میآمد. یعنی مستقیم میرفتند سوژهی شان را که ممکن بود شاگرد فروشنده یا خود فروشنده باشد، بازداشت میکردند و میآوردنش بالا و در موتر مینشاندند و با حرکت به سمت مقر شان در راه رایزنی را شروع میکردند و به فیصله که میرسیدند، پول شان را میگرفتند و در نیمهی راه آن شخص را رها میکردند.