حتما برای حضورش دلیل قانعکنندهای داشت. همیشه همان زیر پل سوخته بین معتادان بود. از روزی که پایش را به زیر پل سوخته گذاشته بود، همه داشتند از او حرف میزدند. دو یا سه باری هم من و «پهلوان عتیق» با هم سر خورده بودیم. سلام و علیک گرمی داشتیم و مهربان به نظر میآمد.
قد بلند داشت که اگر روزی به آخرهای پل سوخته مسیرش میخورد و چون هر چه به سمت آخر میرفتی، سقف پل سوخته کوتاهتر میشد، خودش را خم میکرد تا به سقف سیاه و چرکین پل سوخته نخورد.
همیشه با پیراهن و تنبان سفید و تمیز این سو و آن سو میرفت. تا یک مدتی که بخواهد آشنا شود و با کسی ایاغ شود، میتوانستی هر جایی در زیر پل سوخته او را ببینی که به هر طرف سرک میکشد. با همهی معتادان مهربان بود تا لطف خوش او، سر زبان همه افتاد.
گاهی اگر معتادی را خمار میدید و یا معتادی از او به خاطر خماری شدید مقداری مواد مخدر میخواست، بدون هیچ معطلی یا دست به جیب میبرد، پول میداد و یا این که پیش فروشندهی مواد مخدر میرفت و به اندازهی نیاز آن معتاد، برایش جنس میگرفت. خیلی وقتها هم، فروشندهی مواد مخدر از او پولی درخواست نمیکرد یا اگر پولی میداد، قبول نمیکرد.
رفتار خوش پهلوان عتیق برای همهی معتادان، معیاری برای ابهت داشتن و مورد توجه قرار گرفتن، شده بود. پهلوان عتیق، با هر کسی که بیشتر نشست و برخاست داشت، معلوم میشد که طرف مقابل از این رفت و آمد بینهایت راضی است و غروری که از دوستی با پهلوان عتیق در چهرهاش موج میزد را به خوبی میشد، حس کرد.
همه «پهلوان» صدایش میزدند. احترامش هم واجب بود. کمتر کسی پیدا میشد که او را با نام کوچک صدا بزند مگر این که دوست خیلی نزدیکش باشد.
پهلوان عتیق، نه شیشه مصرف میکرد و نه هیروئین؛ برای همهی ما هم این نکته تا خیلی مدتها سوالی بود که جرأت پرسیدنش را نداشتیم. چطور آدمی که نه هیروئین مصرف میکند و نه شیشه، توانسته است محیط زیر پل سوخته او را مجذوب خودش کند و پایش را به این جا بکشاند و آن هم در بین ما.
بعد از مدتی همه فهمیدیم که او فقط چرس مصرف میکند. همیشه و در هر حالتی، بیش از حد در حال مصرف چرس بود. مثل آدمی که اعتیاد به سیگرت داشته باشد و در ۲۴ ساعت یک پاکت سیگرت را دود کند، او هم سیگرتهای پرشده از چرس را در پاکت سیگرت میگذاشت و هر ساعت در یک شبانه روز او را در زیر پل سوخته میدیدی که چند نفر از معتادان دورش حلقه زده اند و دستهجمعی، چرس مصرف میکنند.
به خاطر ظاهر و رفتارهایی که داشت، شایعات زیادی پشت سرش دهان به دهان میچرخید. بعضیها میگفتند: «پسر یکی از نمایندگان مجلس است. او به خاطر کار و بار آمده تا سلطان پل سوخته شود. وگرنه، چرس را که همه و هر جایی میشود، کشید؛ پل سوخته آمدن ندارد.»
عدهای هم پهلوان عتیق را کارمند دولت میگفتند و این که آمده است تا اوضاع را کنترل کند و ریز و درشت فروشندهها را بشناسد و نگذارد، کسی این جا در زیر پل سوخته «شاخ» یا «موی دماغ» دولت شود.
یکی میگفت: «مشکل عصبی و روانی دارد، خانواده اش دست از او شسته اند تا زیر پل باشد. برای آنها نیز بیجنجالتر است. گم که نمیشود، خانهاش همین چند کوچه آن طرفتر است.»
کسانی هم بودند که فکر میکردند پهلوان عتیق برادرش را در زیر همین پل سوخته گم کرده است و برای جستوجوی او از بغلان آمده است.
شایعههایی که باور کردنش سخت بود؛ کسی هم جرأت نداشت با آن همه مهربانی روزهای اول پهلوان عتیق، ازش بپرسد که اینجا چی میخواهی و برای چه آمدی؟
بعدها سیبل گذاشت که کمی قوارهاش جدیتر شود. او هیچ وقت ناراحت نمیشد. انگار حسی به نام عصبانیت در وجود او نبود. یک رقمی خودش را در دل همهی معتادان جا کرده بود که کسی نبود از پهلوان عتیق بد بگوید و نفرت داشته باشد. پهلوان عتیق، حالا شده بود نماد عدالت و عدالتخواهی. هر کسی جنگ میکرد و اختلافی بین شان پیدا میشد برای دادخواهی، سراغ پهلوان عتیق را میگرفتند.
ادامه دارد …