آن شماری از معتادان که شاگردی موادفروشی را میپذیرفتند، به این خاطر بود که بتوانند در قبال کاری که انجام میدهند، پاداشی به دست بیاورند و آن پاداش چیزی برای شان جز مقدار مصرفی مواد مخدر روزانهی شان نبود؛ به همین خاطر من هم پذیرفتم تا شاگرد یکی از آن موادفروشها شوم که حداقل بعد از آن روزانه راحتتر و به صورت آسانی بتوانم مصرف خود را تهیه کنم.
من که در دنیای بیرون پل سوخته دیگر دلیلی نداشتم که روزها به بیرون سر بزنم و همین مصروف شدنم در زیر پل سوخته به عنوان شاگرد و مشغول شدن به بستهبندی پوریهای فروشی مواد مخدر به طور کلی من را در خود فرو برده بود و سبب شده بود که دیگر به دنیای بیرون پل سوخته اصلا فکر نکنم.
برای یک معتاد تا زمانی که راهی داشته باشد برای تأمین مواد مخدر خود، دیگر بهانه و انگیزهای نمیماند تا به این فکر کند که از اعتیاد دست بکشد و به زندگی پاک برگردد. برای من هم همین گونه شده بود. در مدت زمانی که این مسؤولیت را بر عهده گرفته بودم، حداقل به یاد دارم که حتا یک بار هم به فکر این نیفتادم که اقدام به ترک اعتیادم کنم.
اما یک روی دیگر پذیریش این مسؤولیت این بود که به هر دلیلی اگر موادفروشی که ارباب تو قلمداد میشد در پرداخت کرایهی جایی که در آن مشغول به کار و بار بود، تأخیر میکرد، این شاگرد آن موادفروش بود که قربانی این تأخیر یا سهلانگاری یا دشمنی میان موادفروش و کارمند جنایی میشد.
مطمئنا نباید هیچ تأخیری در پرداخت کرایهی جای صورت میگرفت و بودن کدام عذر و بهانهای باید مقدار معینشدهی کرایه در سر وقت و در روز تعیین شده به کارمند جنایی داده میشد و اگر غیر از آن میشد؛ یعنی در پشت این معامله یکی از دو طرف ناراضی استند و میخواهند در کار همدیگر سنگ بیندازند. خوب خود آن معتاد موادفروش که کمتر به سر جایش میآمد و زمانی که هم سر و کلهاش برای حسابگیری پیدا میشد، درست زمانی بود که آخر شب شده بود و دیگر هیچ کارمند جنایی در زیر پل سوخته رفت و آمد نداشت.
با تأخیر در پرداخت کرایهی جای، آن کارمند جنایی فردایش هنگامی که میآمد بالای سر شاگرد میایستاد و سراغ ارباب را از تو میگرفت و تو اظهار بیاطلاعی میکردی، با خشونت تصور نشدنی با تو برخورد میکرد و همان لحظه چون بتواند اهرمی فشار داشته باشد تا ارباب را وادار به پرداخت کرایه کند، مشغول تلاشی میشد و در مرحلهی اول همان مقدار موادی که پیشت برای فروش گذاشته بودی را مصادره میکرد و با خودش میبرد.
سیستم فروش یک شاگرد این طور بود که به خاطر این که کارمند جنایی نتواند زیان زیادی به ارباب برساند، هر بار مقدار کمی را در جیب خود برای فروش میگذاشتی و با هر بار پایان یافتن، میرفتی و از ذخیرگاه مقدار دیگر میگرفتی؛ به همین خاطر اگر کارمند جنایی حوزه به هر دلیلی هم میآمد شاگرد را تلاشی میکرد؛ چون با آن مقدار کم نمیتوانست شاگرد را بازداشت کند، تنها مواد را با خود میبرد.
اگر بردن آن مقدار مواد مخدر از شاگرد برای فشار آوردن به ارباب یا همان فروشندهی مواد مخدر کارساز نبود، روز بعد و بار دوم مقدار زیادتری مواد، آن کارمند جنایی تهیه میکرد و در هنگام تلاشی به صورت عمد در جیب شاگرد میگذاشت تا از این طریق بتواند بهانهی کافی برای بازداشت شاگرد داشته باشد؛ این گونه بود که موادفروش را وادار به پرداخت کرایهی جا میکرد یا این که آن شاگرد باید خطر رفتن به زندان پل چرخی را بر عهده میگرفت و قربانی خصومت میان موادفروش و کارمند جنایی میشد.
چه بسا من افراد زیادی از معتادان را آشنا شدم که کار شان همین شده بود و چون مورد اعتماد ارباب شان بودند، در مواردی که هزینهی کرایه هنگفت بود با حمایت ارباب شان به زندان پل چرخی میرفتند و با گذراندن دورهی حبس شان باز به زیر پل سوخته میآمدند و باز هم و برای بار دیگر خطر شاگردی موادفروش را قبول میکردند.