آدمی همیشه دوست دارد رها و آزاد باشد و به دنبال این رهایی و برای دست یافتن به آن، ممکن است به هر کاری دیگر دست بزند؛ اما در واقع همین آزادی سبب شد که من دچار مصرف مواد مخدر شوم و زمانی که دیگر به صورت شدید دچار اجبار به مصرف شدم، فهمیدم که مواد مخدر، من را بردهی خود کرده است. زندگی در آن مدت که پل سوخته را نفس کشیدم، پل سوخته برای من شده بود زندانی که هیچ زندانبانی نداشت؛ اما برای تک تک آن آدمهایی که زیر این پل لعنتی نفس میکشیدند و هم برای من، طوری شده بود که آن پل زندانی محسوب میشد که با آن که هیچ زندانبانی نداشت؛ اما هر بار که در تلاش آن بودیم تا خود را از آن وضعیت نجات دهیم و برای هر باری که از پل سوخته دور میشدیم، نمیتوانستیم و طوری شده بود که حتا یک روز هم از این زندانی که خود مان برای خود ساخته بودیم، نمیتوانستیم دور باشیم.
من در مدتی که در پل سوخته زندگی کردم و با معتادان دیگر همسایههای تن به تن بودیم، چند بار خواستم از این زندان خود را رها کنم؛ اما واقعا نتوانستم و یک ساعت دوری از این زندان برایم سخت بود. شاید باور تان نیاید؛ اما در آن مدت، دورترین نقاطی که ممکن بود از پل سوخته بروم، یک مکان پل سرخ بود و دیگر کوتهی سنگی و شاید هم اگر خیلی دور میرفتم، نقطهای از شهر به نام واصلآباد بود که برای بیشتر ساقیهای پل سوخته مکانی بود به خاطر تهیهی مواد مخدر به صورت عمده و بعد فروش آن مواد مخدر به صورت جزئی در پل سوخته که این رفت و آمدهای من، شاید در این مدت به اندازهی تعداد انگشتهای دستم هم نرسد.
جالب بود؛ پل سوخته تنها زندانی بود که زندانیهایش، خود شان دست به مجازات خود میزدند و این شکنجه را با جان میخریدند. من هر چند بیش از اینها بارها با چشم خود متوجه این خودآزاری معتادان شده بودم؛ اما نمیدانم چرا زمانی که خود گرفتار این خودآزاری شدم و با آن که آگاه به تمام انگیزهی این خودآزاریها بودم؛ اما هیچ گاه نتوانستم از این شکنجه، خودآزاری یا زندان رهایی یابم.
شاید در بار دومی که به پل سوخته برگشته بودم، دلیلی که میتوان آن را انگیزهای برای ادامه اعتیاد خود داشته باشم که آن روزها در پل سوخته من آدمی شده بودم که در تقابل احساس گناه و احساس پاکی قرار داشتم و در خود نبردی را بین این دو نیرو حس میردم؛ اما حالا خوب درک کردم که احساس گناه من به داشتن احساس پاکی غلبه کرد و عذاب وجدان و پشیمانی از گناهایی که تاکنون انجام داده بودم، سبب شد که من را دوباره و این بار به صورت جدیتر به داخل چالهی اعتیاد بیندازد؛ همان چالهای که برای من پل سوخته نام داشت و قرار شده بود تا زمانی که من از تاریکی نترسم، این نقاب نفرتانگیز اعتیاد بر صورت زندگی من جا خوش کند.
اما در واقع یک روزی هر کسی که چنین دچار فروپاشی زندگی اش میشود مجبور است که به این نقاب نه بگویید و خود را از این نقاب داشتن دور کند و چهره واقعی زندگی و خودش را به دیگران نشان بدهد.
در واقع در آن روزها نشانهی واضحی در ادامهی زندگی خود در پل سوخته پیدا نکرده بودم که بتوانم به این سوال ذهن خود پاسخ دهم که چه زمانی میتوانم از این زندان خود را رها کنم و تا میتوانم از این زندان دور شوم و بروم یک جای دور، دور .
اما هر چند امروز که این نوشتهها را در حال نوشتن استم و از پل سوخته نتوانستم زیاد خود را دور بسازم و جای دیگری بروم؛ اما من توانستم به آن نشانه دست پیدا کنم و با استفاده از آن نوشتهها توانستم ذهن و فکر خود را از پل سوخته دور نگه دارم و به نظرم بهترین شیوه هم همین است. البته در نوشتههای بعدی، حتما برای تان از آن نشانهها خواهم گفت و برای تان واضح خواهم کرد که این نشانهها چگونه به من الهام شدند و من چگونه توانستم از این نشانهها استفاده کنم.