
تصور من در اوایل از معتاد، کسی با لباسهای کهنه، کفشهای سوراخ، صورت سیاه، چرکین و قامت خمیده که در پسکوچههای کابل بوجی بر شانه انداخته و دنبال بوتلهای پلاستیکی و قوطیهای خالی نوشابهها میگشت.
اما این تصور کامل نبود و شناختم از دنیای اعتیاد کم بود. در واقع از روی ظاهر یک واقعیت تلخ در بارهی ماهیت آن قضاوت داشتم. معتادها و پل سوخته یک واقعیت انکارناپذیر اند؛ اما چیزی نیست که همه از دور بر آن نظاره داریم.
همهی معتادان پل سوخته، لباسهای کهنه بر تن ندارند، قیافههای شان هم چرکین و بیخانمان نشان شان نمیدهد. معتادهایی هم هستند که برخلاف تصور حاکم بر جامعه، خیلی شیکپوش استند. با موترهای مدلبالا میآیند. وقتی پای شان را به زیر پل سوخته میگذارند، دنبال مهمانخانهای تمیز و مرتب میگردند. محافظانی را هم با خود میآورند که هر لحظه، آمادهی خدمترسانی استند.
این معتادان یکی و دو تا هم نیستند. آنها در خلوت شب، همین که ساعت از ده میگذرد، دور هم جمع میشوند و تا سپیدهی صبح، آن زیر میمانند و با شنیدن صدای اذان صبح، بساط شان را جمع میکنند و میروند. سر شب همه خندانند و دم صبح حتما یکی شادتر و آن یکی غمگینتر است.
وقتی من زیر پل سوخته بودم، این جمع معتادان شیکپوش، در حدود پنجاه نفری بودند. البته کمتر شبی میشد که همهی شان در زیر پل سوخته جمع باشند؛ اما هر شب بساط این معتادان در زیر پل سوخته هموار بود. بساط شان آن چیزی نبود که دیگر معتادان پل سوخته پهن میکردند؛ بساطی که این معتادان شیک پوش از شب تا صبح در آخرین نقطهی زیر پل به راه میانداختند، هم برای خود شان سرگرمی شده بود و هم به نظر میرسید که به پهنکردن این بساط معتاد شده بودند.
بسیار معتادان دیگر نیز برای چند دود بخششی هیرویین باقیمانده، دور و اطراف آنها میچرخیدند تا اگر فرصتی میشد، در شلوغی، از آنان دزدی کنند.
بساط قمار این معتادان پولدار و شیکپوش، هر شب پهن بود. تاس میانداختند تا دو شیش بیاورند. ورق پخش میکردند و پول به میدان میانداختند. یکی پولهای میدان را به جیب میزد و آن یکی با حرص و خشم چارهای نداشت جز آن که مواد زیادتر بزند تا آرامتر شود.
مکانی که آنان دور هم جمع میشدند، برای همهی معتادان زیر پل سوخته، نام مشترکی به نام «قمارخانهی حاجی» داشت. زبانزد همه بود و کسی نبود که حاجی را نشناسد. با آن که حاجی خانهاش نزدیک بود؛ اما بیشتر شب و روزهای هفته را همانجا میماند. اهل قمار بود و هیرویین را هم خیلی وقت بود مصرف نمیکرد. اعتیادش به شیشه بود. همیشه ظاهر آراسته و لباسهای مرتب داشت. جایی را هم که داشت، مرتب و تمیز نگه میداشت. روزها کسی اجازهی رفتن به جایش را نداشت. شبها فقط قمارخانهی حاجی بود که میتوانست ساعتها معتادان را سرگرم کند.
شبی میان معتادان یا بهتر بگویم «مشتریان پولدار معتادش» سر همین بساط قمار درگیری شد و به سوی یکدیگر اسحله کشیدند و درگیری لفظی شان سبب شد، شلیک کنند که یک نفر کشته و دو نفر دیگر زخمی شد. کمتر مشتری آن قمارخانه بود که با خودش اسلحه حمل نکند.
بعد از آن اتفاق، کارمندان جنایی سراغش رفتند. تصور همه آن بود که حاجی را به زندان میاندازند؛ اما این طور نشد. بعد از همان شب، دوباره همه چیز روال عادی پیدا کرد و کارمندان جنایی نیز با گرفتن پول از مشتریهای ماهوار «قمارخانهی حاجی» ساکت شدند.
کمتر شبی بود که ده لک افغانی میان این معتادان قمارباز رد و بدل نشود و همیشه سر و صدای آنان شبها به راه بود و حاجی هم با گرفتن «تهجایی» یا همان پول «نال» قمارخانه، خرج خود و خانوادهاش را میداد. من شنیده بودم که حاجی از همین پولها توانسته بود چند کوچه آن طرفتر، برای خودش خانهای بخرد.
دو زن داشت که یکی آن را بعدها از دست داد. برای زنش در زیر پل سوخته، ختم قرآن برگزار کرد و همه برای تسلیت دادن میرفتند. ماه رمضان سالی که آنجا بودم را یادم نمیرود. قمارخانهی حاجی تعطیل شد و از مهمانهایش هم خبری نبود تا پایان ماه رمضان و بعد دوباره، «روز از نو و روزی از نو » بار دیگر داستان شروع شد.