ادامهی زندگی در پل سوخته برای هر معتادی که پایش را اولین بار در زیر پل سوخته میگذارد، سخت است و طاقتفرسا و برای من هم که قبل از آن هیچ تجربهای از زندگی در آن جا نداشتم بسیار دشوار بود و هر روز داشتم با آدمها و فضاهایی در آن جا سر میخوردم که برایم خیلی تعجبانگیز و ناآشنا بودند.
دو نفر از کسانی که با آنها آشنا شدم حبیب شیشه و حسین کمندو بود. هر دو هم سن و سال من بودند و آنها مثل من تازه پایشان به زیر پل سوخته باز شده بود؛ اما آنها بر خلاف دیگران ظاهر آراسته و مرتب داشتند و روزها من آنها را کمتر میدیدم و بیشتر عصرها دیده میشدند و میآمدند و گوشهای مینشستند و شیشه مصرف میکردند. انگار آنها را آدمهای زیادی میشناختند و خیلیها وقتی از کنار آنها عبور میکردند به آنها سلام میدادند. برای من هم شخصیت آنها جالب تمام شده بود و من را کنجکاو کرده بود که با آن دو نفر دوست شوم و بیشتر بتوانم سر از کارشان در بیاورم.
من که روزها در زیر پل سوخته و در میان آن شلوغی جمعیت معتادین برای خود جای خلوتی را پیدا کرده بودم و زیاد نمیخواستم در برابر نگاه دیگران باشم، از گوشه دنج خود زیاد بیرون نمیزدم و فقط شبها از ساعت هشت شب به بعد میآمدم در قسمت اصلی پل سوخته که جایگاه ساقیان و فروشندگان مواد مخدر بود تا بتوانم برای خود مقداری شیشه تهیه و مصرف کنم.
البته باید بگویم، بیشتر افراد معتادی که زیر پل سوخته رفت و آمد داشتند، معتاد به دو نوع مواد مخدر بودند؛ یعنی هم هیرویین که به نام «دوا» مسما شده بود و هم شیشه میکشیدند و به قول خود معتادان این آدمها دوگانه سوز بودند و کمتر کسی را میشد در زیر پل سوخته پیدا کرد که تنها یک مادهی مخدر مصرف کند. آن روزها هم که من در ابتدا به زیر پل سوخته پا گذاشته بودم فقط شیشه مصرف میکردم و هنوز با مصرف هیرویین آشنا نشده بودم.
این دو نفر (حبیب شیشه و حسین کمندو) هم که شبها با تاریک شدن هوا به زیر پل سوخته پیدایشان میشد، مثل من فقط شیشه مصرف میکردند و چند شب من آن دو را با دقت تحت نظر داشتم و هیچ گاه ندیدم که این دو نفر به جز شیشه چیز دیگری مصرف کنند.
شبها که به قسمت ساقیهای زیر پل سوخته میرفتم، میدیدم که این دو از چندتا ساقی که مشغول فروش مواد بودند، میرفتند پول جمع میکردند. نمیدانم چطور شد و به چه بهانهای توانستم با این دو نفر سر حرف را باز کنم؛ اما دو یا سه شب بیشتر نگذشت که من شده بودم یکی از نزدیکان این دو نفر و آن وقت بود که فهمیدم این دو نفر (حبیب شیشه و حسین کمندو) کارشان این است که میروند از نیمروز مواد مخدر کیلویی میخرند و به کابل انتقال میدهند و این جا به ساقیهای زیر پل سوخته همان چندتایی که خودشان میشناسند و به آنها اطمینان دارند به صورت پرچون به فروش میرسانند.
بعد از آشنایی با این دو نفر، آنها مرا به اتاق خود بردند و به من گفتند میتوانم روزها در اتاق آنها باشم و فقط از این به بعد شبها به جای آنها بروم و پولی را از ساقیهای مشخصی در زیر پل سوخته جمع کنم تا دیگر این دو نفر مجبور نباشند که برای جمعآوری پول از ساقیها به زیر پل سوخته بروند.
من هم این کار را در قبال خرج مصرف مواد و جای خواب و خوراک روزانه قبول کردم و کار را با این دو نفر شروع کردم و همین سبب شد که یک مدتی اوضاعم خوب شود و دیگر کمتر خماری بکشم و حتا در ادامه با یاد گرفتن چند و چون کار، حاضر شدم که بروم نیمروز برای خرید عمدهی شیشه و جنس خریده شده را به کابل انتقال بدهم. این دو نفر (حبیب شیشه و حسین کمندو) هیچ وقت کار خرید و فروش هیرویین را نکردند و تنها چیزی که خرید و فروش میکردند همین شیشه بود و شاید همین امر سبب شد که من تا مدتها که در زیر پل سوخته بودم فقط شیشه مصرف میکردم.
این کار برای ادامهی زندگی در زیر پل سوخته مثل یک فرصت طلایی بود؛ اما همین کار باعث شد که بیشتر در متن اتفاقات و جریان زندگی در زیر پل سوخته قرار بگیرم.