بدون معطلی خودم را به پایانهی مسافربری جنوب رساندم و تقریبا هوا داشت تاریک میشد. باید هر چه زودتر از تهران خودم را رهایی میدادم؛ چون هر قدر بیشتر میماندم در این شهر، همان قدر خطر این که دیگر برای همیشه در تهران کارتنخواب شوم برایم بیشتر میشد و این را خودم نیز احساس میکردم.
آمده بودم تا بلیط تهیه کنم و به طرف مشهد در حرکت شوم. به گیشهی فروش بلیط رفتم؛ اما در گیشه کسی نبود و در گلوی خود تشنگی را احساس میکردم. با خودم گفتم بروم کمی آب بخورم و به سر و صورتم آب بزنم تا کمی حالم بهتر شود و بعد بیایم شاید تا آن زمان مرد بلیطفروش هم به گیشه بیاید و بلیط تهیه کنم. موترهای این مسافربری ساعت هشت به سمت مشهد حرکت میکردند و من فکر کنم تا هنوز دو ساعتی وقت داشتم.
بیرون آمدم و به طرف سرویس بهداشتی که در گوشهی پایانهی مسافربری بود، در حرکت شدم. تا رسیدن به سرویس بهداشتی، با خودم میگفتم بروم در داخل دستشویی چند کامی هم مواد مصرف کنم تا طولانی بودن راه برایم آسان شود. داخل دستشویی شدم و به سر و صورتم آب زدم و همین که خواستم لایتر خود را زیر پایپ روشن کنم، صدای تق تق دورازهی دستشویی آمد و نفر بعدی منتظر بود باید بیرون میآمدم. سریع خودم را به بیرون کشاندم. ناگهان نگاهم به گوشهی دیوار پایانه مسافربری افتاد. دو نفر معلوم میشد در آن تاریکی هوا که نشسته بودند و مصرف میکردند.
خودم را به کنار دست آنها رساندم. یک زن جوان و یک مرد دیگر بود. مرد از فرط نشئگی داشت چرت میزد و آن زن جوان هم داشت آخرین آتش را زیر زرورق که هیرویین ریخته بود و در حال کشیدن بود میزد. با دیدن من سلام کرد و من بدون کدام حرف اضافه برایش گفتم میخواهم کمی شیشه بکشم اجازه است این جا بنشینم و کمی خودم را نشئه کنم.
از این حرفم به قدری خوشحال شد که انگار جهان را برایش دادند. لبخندی زد و خودش را جمع کرد و گفت بیا روی این کارتن بنشین. گفتم: ممنون من همین جا مینشینم و کمی مواد میکشم و باید سریع بروم وگرنه موتر میرود، من باید بروم مشهد.
پایپ خود را از کولهپشتی درآوردم و آتش لایتر را زیرش بردم و چند دود پشت سرهم زدم. دل آن زن جوان طاقت نیاورد و او هم که آخرین دود هیرویین خود را داشت قورت میداد، گفت: «من هم نسقم چند دود هم به من میدی؟» گفتم: «ندارم و فقط همین است.»
بدون هیچ حرف اضافی و خیلی آهسته، طوری که آن مرد نشئه، که داشت کنارمان چرت میزد، بشنود گفت: «حاضرم باهات سکس داشته باشم اگر چند کام از آن شیشه بهم بدی، اوضاعم خیلی خراب است و الان شیشه ندارم و باید هر طور شده چند کام شیشه بزنم وگرنه نشئگی این هیرویین من را همین جا به خواب میاندازد و من دوست ندارم اینجا بخوابم.»
با شنیدن این حرفش، من که زیاد خمار شیشه نبودم، دو کام دیگر تند به پایپ زدم و کامهای شیشه را در گلوی خود قورت دادم، پایپ را به آن زن دادم و بلند شدم، کولهپشتی خود را گرفتم و به طرف گیشهی بلیطفروشی حرکت کردم.
با دور شدن از آن زن، حرفهایی میشنیدم که آن زن پشت سرم میزد؛ اما با دور شدن معنایش برایم مفهوم نبود.
فقط برای امروز:
در زیر زمین را بــاز کــردم و داخــل رفتــم دیــدم، یــک گنجشــک از یــک دریچــهی کوچــک داخــل شــده و تــا من را دیــد پــرواز کــرد و خــودش را بــه در و دیــوار مــیکوبیــد. مــیخواســت خــارج شــود ولــی نمــیتوانســت. مــن هــم تـلاش کــردم کــه آزادش کنــم؛ ولــی تقـلـای بیمــورد مــیکــرد. نــه خــودش مــیتوانســت بــه خـودش کمـک کنـد، نـه مـیگذاشـت کـه مـن کمکش کنـم تـا این کـه از نفس افتـاد و دیگـر نتوانسـت تکان بخـورد. در حقیقـت تسـلیم شـد. وقتـی آرام شـد بـه آهسـتگی گرفتمـش و از همـان راهـی کـه آمـده بـود رهایـش کـردم. انـگار برایـم ایـن یـک پیـام از طـرف خــدا بــود؛ چــون دقیقــا یــاد روزگار خــودم افتــادم. همیشه در خیلـی از شـرایط سـخت زندگـی کسی بود که بـه هـر وسـیلهای میخواسـت بـه مـن کمـک کنـد؛ ولـی مـن مثـل همیـن گنجشـک تقلـای بـیمـورد میکـردم و خـودم را بـه در و دیوار مـیکوبیـدم، تـا این کـه از نفس افتـادم و تسـلیم شـدم و بـه کمـک خداوند و دوسـتان بـه رهایـی رسـیدم.